سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

دست بزنيد شادي كنيد دخترم شده يك ساله

1391/12/12 1:13
نویسنده : منا
1,409 بازدید
اشتراک گذاری

 

 روز دوشنبه ساعت 7 رسيديم اراك با دايي وحيد اومديم آخه بابا احمد كار داشت و نميتونست بياد 

روز سه شنبه ظهر رفتم كيكت رو سفارش دادم بعد برديمت آرايشگاه با زن دايي آزاده خدارو شكر كه زن دايي آزاده اومد چون قرار بود اول با مامان جون برم ولي زن دايي با اينكه مهمون داشت دستش درد نكنه باهام اومد با دايي حامد ،آرايشگاه هم زن دايي معرفي كرد گفت مخصوص كودكان هست و داخل آرايشگاه وسايل بازي هست 

وقتي رسيديم آرايشگاه يادم افتاد دوربين نبردم و با موبايل ازت عكس گرفتم با فيلم،چون خيلي گريه كردي نتونستم نه فيلم درست حسابي نه عكس قشنگ بگيرم كم مونده بود خودمم غش كنم وقتي ميديدم اينطوري گريه ميكني  ازبس زور ميزدي،دندوناي بالات رو فشار داده بودي به لبت و خون اومده بود ،مامان فدات بشه  

تمام مدت تو اراك گريه و غريبي ميكردي خيلي اذيت شدم مخصوصا بابا احمد هم نبود  و از اون طرفم خاله ميترا هم مهمون داشت و كمتر پيشم بود 

روز چهار شنبه  خيلي اعصابم خورد بود هم اينكه  اصلا نميذاشتي كارام رو بكنم و اينكه خانواده بابايي هم نيومدن

تا قبل از اينكه بابايي بياد بي حوصله بودم و حرص ميخوردم كه دو ماه قبل سپرده بودم واسه تولد كه مرخصي بگير 

ولي وقتي بابايي رو ديدم و احساس كردم كه پيشمه ديگه احساس امنيت ميكردم و خيالم راحت بود

و درباره قضيه نيومدن خانواده بابايي هم با اينكه دوست داشتم باشن ولي بعدش گفتم خوب نتونستن بيان و حالشون خوب نبوده   

قرار نيست من اين همه زحمت كشيدم حالا به خاطر يه موضوع به اين  كوچيكي اعصاب خودم و بقيه رو خراب كنم 

خاله ميترا و مخصوصا مامان جون خيلي خيلي كمكم كردن .از همينجا از طرف تو و خودم ازشون تشكر ميكنم 

 خاله ميترا  از ساعت 1 تا 5 كمكم كرد و مامان جونم  با اينكه قند داره و اون روز دوباره قندش بالا و پايين شده بود حالش خوب نبود ولي با اين حال  تا 9 شب بهم كمك كرد بعدش از ساعت 9 رفتيم خونه زن دايي ليلا دعوتمون كرد وقتي رفتيم اونجا تو خوابيدي ساعت 11 بود كه بابا احمد اومد تا شام خورديم و ميوه خورديم ساعت نزديك 1 بود كه اومديم خونه بابا جون ،بابا احمد يه استراحت كوچيك كرد و از ساعت 2 تا 5.5 صبح تزئينات رو زديم و ساعت 10 صبح هم بابا احمد با تلمبه بادكنك ها رو باد كرد 

بنده خدا دست تنهاي دست تنها بود  همه سر كار بودن و عمو محمد هم چون سربازه و يك هفته مرخصي گرفته بود پيش دوستاش بود  ودايي وحيد هم سر كار بود 

البته بگم دست پسر خاله هم درد نكنه بعد از مدرسه اومد و به بابا احمد كمك كرد 

دخترم بابايي خيلي تو رو دوست داره با اينكه خيلي خسته بود و چشماش قرمز شده بود با اين حال با يه انرژي كاراي تزئينات رو انجام ميداد

تا زماني كه مهمونا برسن همش كار ميكردم و انگار نميخواست كارا تموم بشه

خاله ميترا هم رفت خونشون كه يكم به كاراش برسه  و منم تو رو خوابوندم بعد ساعت 4 بردمت حموم يه دوش گرفتي ميخواستم  اول دامن توتو رو برات بپوشم ولي ترسيدم سرما بخوري

خيلي لباس بهت ميومد دست خانوم پاينده درد نكنه

تا قبل از اينكه مهمونا بيان انقدر آروم بودي ولي به محض اينكه مهمونا اومن باز شروع كردي به بهونه گرفتن 

ولي يه راه حل پيدا كردم كه باعث شد شب همش حالت تهوع و بياري بالا تو عكسا ميبيني ،واقعا ببخشيد نميدونستم حالت بد ميشه 

لباساي زنبوريت رو كه تنت كرده بودم  دايي وحيد با عمو محمدنديدن  از بس كه دير اومدن 

لباس دامن توتو كار خوده مامان منا دوست داشتم اولين تولدت لباس با دوخت مامان تنت باشه 

خيلي از دوستاي ني ني سايت بهم كمك كردم كه از همشون تشكر ميكنم 

 

الان دارم عكسا رو نگاه ميكنم خيلي از عكسايي كه بايد ميگرفتم رو نگرفتم يكي تزئينات راه پله

و يادم رفته بود بشقاب ها يا ليواناي زنبوريت رو بزارم ولي يه كوچولو تو عكسا معلومه

جا براي غذا ها كم بود مجبور بودم تمام غذاها رو نزارم و فقط يكي براي نمونه بزارم تو ديس و عكس بگيرم

از خلال هاي زنبورين با ني زنبوري با قاشق و چنگالا كه با تزئين زنبوره هم عكس جدا نگرفتم 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مینا مامی پویان
17 بهمن 91 2:57
خدابه این مامانای خوب و ز حمت کشمون عمر با عزت بده که هر چی هم مریض باشن بازم به فکر دخترا و نوهاشون هستن . خسته نباشی مامان با سلیقه
بازم تولدت مبارک گل دختررررررر

آره مامانم دستش درد نكنه تا آخرين لحظه هم كمكم كرد