سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

طولاني ترين پست

1392/1/19 18:31
نویسنده : منا
1,208 بازدید
اشتراک گذاری

نميدونم از كجا شروع كنم انقدر كه دوران سختي رو شروع كردم و به خيال خودم تموم شد ولي متاسفانه همچنان درگيرم 

قبل از عيد دقيقا 20 روز قبل  از عيد با بابا احمد به خاطره كارش با هم بحث داشتيم انقدر عصباني بودم كه چمدون بستم كه برم اراك و كوتاه نيام آخه همش به خودم حق ميدم البته تو عصبانيت وقتي يكم فكر ميكنم ميبينم بابائي هم حق داره چه كار كنه  متاسفانه به خاطره اين مملكت و درگيري ها و دزدي هايي كه ميشه ما  هم بايد بسوزيم .

درآمد ها ديگه با خرج خونه نميخوره و بابايي هم مجبوره بيشتر كار كنه همش ميگه نميخوام دخترم روزي چيزي بخواد كه من نتونم و شرمنده اش بشم از طرفي من هم ميگم من تو تهران تنهام و رفت و آمدي هم با كسي ندارم و از طرفي اگه كاري ، خريدي هم داشته باشم با سودا نميتونم و بايد تو باشي  بابايي وقتي ديد من واقعا اين سري حال خوبي ندارم قول داد يكم من بهش زمان بدم و همه چيز رو بهتر كنه 

قرار شد روز چهارشنبه  براي سفارش لباس محلي سفره هفت سين بريم خانه كودك فراز و از اونجا هم بريم خونه عمو محمود كه فرداش من پيش غزل (دختر عمو )بمونم و مهد نره چون  قراره دندون پزشكي داشت 

اون روز نزديك 2 ساعت تو ترافيك بودم تا تونستم برسم آريا شهر بعد با  بابا احمد رفتيم خانه كودك فراز  سفارش لباست رو دادم و از اونجا هم رفتيم يه كفش واست  خريديم بعد هم رفتيم  خونه عمو محمود 

فردا صبح روز 5 شنبه ديدم كمي تب داري ولي زود قطع شد بعدظهرش  هم رفتم خونه كه ديدم تبت زياد شده تا صبح پاشوئت كرديم و روز شنبه بعدظهرش برديمت دكتر و دكتر گفت يه ويروسه خوب ميشه ولي روز يكشنبه يكي از  انگشتات عفونت كرده بود و دو برابر شده بود و تبت هم چنان پايين نميومد و لبت بد باد كرده بود وقتي گريه ميكردي لبت خون ميومد و چند تا قارچ خورده بود و لثه هات عفونت كرده بود بابا احمد چند تا شماره گرفت از اينترنت متخصص عفونت ولي هيچ كدومشون صبح نبودن بعد زنگ زديم به عمو داود گفت بريد پيش دكتر فهيمه احساني فوق تخصص عفونت هست و كارش عاليه بعدظهر مطب هست و الان بيمارستان رسول اكرم  هستش سريع آماده شديم و رفتيم بيمارستان كه دكتر تشخيصش اين بود كه بايد هر چه سريع تر بستري بشي اولش خوشحال شدم گفتم خوب بهتر از تو خونه ولي بعد ازبستري بردنت براي گرفتن آزمايش و به سرم بهت وصل كردن هر دفعه كه ميبردنت بيحال تر از دفعه بعد برميگشتي يه طوري شد كه در عرض 2 روز در بيمارستان بستري شدن ديگه هيچ نوع تحركي نداشتي  فقط موقع عوض كردن پوشك و غذا با گريه ها باز بيحال مي افتادي و تبت اصلا پايين نميومد و من و بابايي هم هر روز به اندازه تو بيجون تر ميشديم و تبديل به يه جنازه متحرك شده بوديم بابايي كه تو اون 12 روز كه بستري بودي 6 كيلو كم كرده بود و منم بدتر از بابا احمد لبم خشك شده بود و هيچ صدايي رو نمي شنويدم و بدتر از اون اين آزمايش هات كه انگار تمومي نداشت مگه دخترم چقدر جون د اشت كه انقدر ازش خون ميگرفتن و بدتر از اون اگه تو اين وسط كسي بود كه اصلا نميتونست وضعيت منو بابايي رو درك كنه و ........  بگذريم يعني بهتره كه بگذريم

مامان جون و خاله ميترا بدتر از ما هر وقت زنگ ميزدن با صداي بغض كه معلوم بود حالي بهتر از ما نداشتن و همينتر زن دايي آزاده و ليلا .زن دايي آزاده كه حال منو ميديد ميخواست حركت كنه بياد پيشم  واقعا از تكتكشون تشكر ميكنم  

با پارتي بازي تونستيم مامان بزرگت رو تو بيمارستان نگه داريم البته هر وقت شيفت عوض ميشد يكم دردسرداشتيم ولي با اين حال به خاطر پارتي بزرگي كه داشتيم عمو داود رو ميگم نه تنها گير نميدادن بلكه كمي حساب هم ميبردن چون عمو داود ميتونست به رئيس بيمارستان هم گير بده چه برسه به دكتر و ........

بلاخره بعد از 10 روز بردنت براي گرفتن عكس از انگشتت البته اول قرار شد ببرنت اتاق عمل و عفونت دستت رو بكشن بيرون كه عمو داود اومد و گفت رضايت نميديم و بايد با دارو عفونت برطرف كنيد چون ميگفتن بايد بيهوشت كنن و تيغ بزنن به انگشتت و چركش رو ببرن براي آزمايش كه خدا رو شكر چون ما كه فقط به دكتر اعتماد ميكرديم و اونم نظرش اين بود وقتي دكتر با عمو داوود صحبت كرد قبول كردن كه 2 روز به عقب بندازن و اگه برطرف نشد ببرن براي عمل كه خدا رو شكر روز بعدش عفونت خودش اومد بيرون و سريع دكتر اومد و چركي كه اومد بيرون رو بردن براي آزمايش ولي با اين حال هنوز انگشتت با اين همه داروه ها هنوز باد داشت و متورم بود بعد گفتن بايد آز ادرار بگيرن جواب آزمايش نشون ميداد عفونت ادراري داري و گفتن بايد دوباره انجام بشه و گفتن بايد اول با صابون بشوريمت بعد كيسه مخصوص از ادرار رو وصل كنيم و چون چسبش خيلي بد هست چسب مخصوص دادن كه با اون بزنيم كه وقتي انجام شد وسط پاهات تاول شده بود به خاطر چسبه  بعد بردن عكس از انگشتت كه بايد 1 ساعت بدون تحرك باشي كه فردا دوباره گفتن تكون خوردي و بايد دوباره انجام بشه كه اينبار بهت شربت پرومتازن دادن و 10 مين بعدش كاملاخوابت بردو 4 ساعتي خواب بودي و تونستن ازت عكس بگيرن ولي تا جوابروبدن پدرمون در اومد چون دوباره گفتن بايد عكس بگيريم و دوباره يه يك ساعت ديگه گرفتيمت  من و بابا احمد مرديم و زنده شديم تا جواب رو دادن چون همش ميگفتيم اين بار كه تكون نخورده پس چرا گفتن دوباره عكس بايد گرفته بشه  من كه دائم گريه ميكردم بابايي هم حالش بهتر از من نبود بالاخره بعد از 3بار عكس گرفتن و هر بار يك ساعتي رو داخل بودن بهمون گفتن بافت نرم انگشتت  مشكل داره و تا پايان عيد بايد بستري باشي انقدر گريه كردم كه دكتر رضايت داد ببرمت و با دارو تو خونه كنترل بشي تا بعد از عيد بيايم 

بعد از اينكه اومدم خونه مامان جون و بابا جون هم از اراك اومدن كه ما رو ببرن اراك و بابا احمد هم نمايشگاه داشت وقتي مامان جون ديدت زد زير گريه از بس كه بيجون شده بودي و به قول خودشون آب رفته بودي وقتي رفتيم اراك مامان جون همش برات غذا درست ميكرد كه هر چه زودتر جون بگيري كه خدا رو شكر خيلي بهتر شده بودي كه يهو ديدم سرفه ميكني بابا احمد هم سوپرايز كرد ما رو و 7 عيد اومد اراك و تا 16 فروردين اراك مونديم

عيد هم هر چي پول نقد گرفتي با،بابا احمد رفتيم واست يه تو  گردني طلا خريديم و من و بابا احمد هم براي عيدت از طرف خودمون  يه تو گردني  با زنجير طلا خريديم

وقتي ميومديم تو راه خيلي اذيت شدي نميدونم به خاطر جات بود آخه سري هاي قبل ماشين دربست ميكرديم و تو ماشين من و تو و بابايي بوديم ولي اين بار عمه محبوبه و مامان بزرگ هم بودن به خاطر همين جامون تنگ بود وقتي رسيدي خونه اولش تعجب كردي ولي خوشحالي رو تو صورتت نميديدم و تازه بهونه گيري هات شروع شد منم حسابي خسته بودم بابا احمد گفت بدش به من تو برو بخواب نميدونم ساعت چند بود كه بابا احمد اوردتت تو تخت فقط ميدونم كه ساعت 12 ظهر تازه بيدار شديم بهت فرني دادم و بعد ديدم انگار بيحالي و خوابيدي براي ساعت 4 تا5 بود غذا برنج و مرغ درست كردم اصلا لب نزدي و دوباره پا شدم واست فرني درست كردم ديدم چند تاقاشق خوردي ولي بعد اوردي بالا و بعد از اون ديگه لب نزدي به غذا تا به الان كه دارم تايپ ميكنم تونستي كمي سوپ بخوري و الان 2 روزه كه لب به غذا نزدي و تب داري و سرفه شديد و آبريزش بيني داري و براي ساعت 7 وقت نوبت داري هم براي انگشتت و مريض شدنت و از طرفي بد بارون مياد

الان از مطب دكتر ميام و گفت خدا رو شكر ديگه نگراني براي انگشتت نيست و گفت خيلي شانس اورديم وگرنه امكان داشت عفونت به استخوان برسه و مشكلات خودش رو داشت و براي سرماخوردگيت يه شربت سرماخوردگي اطفال داد با يه قطره بيني و براي تبت هم يه شربت استامينفون براي اطفال و شربت زينك سولفات هم براي وزن كمت و يه شربت هم براي حساسيت داد چون شما زياد چشماتون رو ميمالونيد به هم گفت شايد حساسيت داري 

راستي از دايي وحيد چند تا كتاب خريدم كه عالي هستن هم جنبه آموزشي داره هم آموزش هنر هست هم تخيلات بچه رو قوي ميكنه

راستي دايي وحيد براي عيدت  يه بازي وسيله جلب داد كه از جنش پارچه هست و روش وسايل نقليه نقاشي شده روي هر كدوم دست بزاري هم صداش رو هم به انگليسي ميگه اسمش رو خيلي دوسش داري

از موقعي كه بيمارستان بستري شدي ديگه  همون 5 ثانيه هم كه واميستادي هم خبري ازش نيست دكترت گفت اگه تا ماه ديگه چند قدم نرفت بياريدش دوباره ويزيت بشي

  3 تا دندون جديد دراوردي  تا الان 7 تا ندون داري مبارگت باشه عزيزم

تو اراك همه عاشق حرف زدنت شده بودن مخصوصا كلمه عزيزم رو 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مینا مامی پویان
21 فروردین 92 1:25
اخ بمیرم براش بازم ناراحت شدم وقتی داشتم میخوندم ایشالله هیچ وقت دیگه مریضی سودا رو نبینی.

بازم خداروشکر که به خیر گذشت و انگشتش خوب شد خداروشکـــــــــــر
غذا نخوردنش هم ایشالله زودتر خوب بشه این بچه ها با غذا خوردنشون مارو اخر سر دق میدن

آره مينا جون واقعا ديونمون ميكنن با غذا نخوردنشون
آمين ،ايشالله هيچ بچه اي مريض نشه
پويان رو از طرف من ببوس