درگذشت پسر عمه عزيزم
چشمانم
آرامـــــــــــــــــــــــ آرام
قصیده باران می خوانند
وقتی گوش هایم غزل خداحافظی می شنوند.
الان كه دارم تايپ ميكنم دلم پر از آشوبه و ناي نوشتن رو ندارم و نميدونم چي ميخوام بنويسم و چي بنويسم كه كمي آروم بشم چقدر سخته و چقدر از اين كلمه متنفرم و حتي فكر كردن بهش هم تموم بدنم رو ميلرزونه
پسر عمه ام 6 ساله كه ازدواج كرده و صاحب يه دختر 3 ساله و خيلي زيبا و خانومي كه واقعا خانوم وخوب كه هميشه خدا در و تخته رو براي هم جور ميكنه
چند ماهي ميشد كه سردردهاي شديدي داشت كه البته اين سردرها ارثي هست چون ما كلا خانواده اي ميگرن داريم به خاطر همين اصلا اعتنايي نكرده بود تا اينكه سكته ميكنه و از نظر همه به خير ميگذره ولي چون همچنان سردردها رو داشته تو بيمارستان بستري ميمونه تا اينكه يهو ميره تو كما و امروز مامان جون بهم زنگ زد كه فوت كرده خيلي حالم بد شد و دلم خيلي براش سوخت چون واقعا احساس خوشبختي رو در كنار خانواده اش رو احساس ميكردم و چقدر مهربون بود خدا بيامرزدش
خدا يا صبر زيادي به خواهراش و زنش و مخصوصا عمه ام بده چون 2 سال پيش هم اون يكي پسرش كه اونم به خاطر اينكه دندون درد داشته و پيگيري نكرده يعني دير اقدام ميكنه عفونت وارده خونش ميشه و در عرض يك هفته فوت ميكنه و تازه عمه ام اين غم بزرگ رو فراموش كه نه بلكه باهاش تونسته بود كنار بياد واقعا نميدونم ديگه چطوري ميخواد اميد داشته باشه مخصوصا اين پسرش پيش خودش زندگي ميكرد و خيلي دوسش داشت واقعا سخته ،خدايا خودت بهشون كمك كن به خدا خيلي سخته مرگ بچه اونم براي مادر ..............
چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچقدر زود رفت!!