سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

.....خوشبختی یعنی داشتن تو !!!!!!!

1392/11/7 2:08
نویسنده : منا
1,221 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها ، من ، تمام وقت در اختیارت هستم و برای اینکه تنهایی هایم را پر میکنی به تو مدیونم...

الان خونه مامان بزرگ و به قول سودا جونم مامان بوزوگ فدای حرف زدنت نمیدونم چطوری شیرین زبونی هات رو توصیف کنم 

دیگه کاملا حرف میزنی و از 4 تا 5 کلمه ای هم گذشتی وقتی شروع به حرف زدن میکنی همه میخندن چون همش در حال دلبری هستی و دل همه رو میبری کارایی میکنی که من تو خانواده بابایی که کم خنده رو تو خونوادشون دیدم ولی حالا لبخند رو میبینم و بعضی اوقات خنده و این واقعا حداقل برای من تعجب آوره 

یک هفته خونه مامان جون ابنا بودیم و واقعا به من بیشتر از همیشه خوش گذشت چون دیگه بهونه بابا احمد رو کمتر میگرفتی و از طرفی خودمم انگار بزرگتر شده باشم مامان منا هم کمتر احساس دلتنگی میکرد 

و بعد از یک هفته بابا احمد دقیقا یه شب قبل از یلدا اومد دنبالمون و چون خودمون نذری داریم برگشتیم به سمت تهران و تو راه تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان بزرگ  الان 5 روزه اینجاییم یکم حوصله ات سر میره ولی در کل بهتر از همیشه من هیچوفت بیشتر از 2 تا 3 روز حونه بابا بزرگ اینا نبودم از ازدواجم به اینور ولی الان وجود تو این امکان رو بهم داد که بتونم بیشتر اینجا باشم نه اینکه مامان بزرگ اینا بداخلاقی کنن نه بلکه من خودم سختمه خونه کسی جز خونه خودمون و بابا جون اینا 

 

الان دو شب با بابا احمد قهرم خیلی خسته ام احساس میکنم دلم یه مسافرت میخواد نمیدونم من اشتیاه میکنم با اینکه همه مردها همینن 

همش بابا احمد سرکاره تا بهش میگم چقدر کار میگه برو به دولت بگو الان همینه برای اینکه بتونیم زندگی داشته باشیم که فردا تو با دخترم هر چی میخواید من برآورده کنم باید برم سر کار ولی من نمیتونم درکش کنم نه تفریح نه استراحت آخه پس زندگی کردن چی میشه 

بعضی وقت ها فکر میکنم کاش میشد به گذشته برگشت هر چقدر به گذشته برگردم بهتر به روزی که ازدواج کردم یا با بابا احمد دوست شدم یا دانشجو بودم نه حالا که قراره برگردم بزار به دوران  بچگی خودم برگردم اون روزایی که بابام از سر کار میومد و من انقدر خودم رو لوس میکردم براش 

اگه میتونستم به گذشته ام برگردم دست تو هم میگرفتم و میبردم چون بدون تو نمیتونم حتی یه لحظه هم سر کنم اصلا الان تنها بهونه زندگیم تو شدی 

نمیدونم تا حالا اینطوری شدی که وقتی یه اتفاق برات افتاده باشه و اصلا دوستش نداشته باشی اون موقع چشمات رو ببندی واون اتفاق رو هر طور که خودت میخوای تغییرش بدی برای من که زیاد اتفاق افتاده و انقدر اون موضوع رو تو مغزم تغییر میدم که اصلا یادم میره که ناراحت بودم بابتش بعضی وقتا هم تو ذهنم به یه اتفاق خوب تبدیل میشه و میتونم بگم یه 2 ساعتی رو باهاش سرگرمم مثل دیدن یه سریال که سرگرمت میکنه 

بگذریم دلم پره مینینی روزه تو هم خراب کردم با خوندن خاطراتت و به جای خوندن خاطرات خودت خاطرات منو میخونی هههههههههه

راستی یه روز که خونه مامان جون اینا بودیم شبش یهو شروع کردی به حوندن a b c d e f g h i  m n o p q x y o دقیقا یا همین ترتیب به خدا اگه شاخ درآوردن آدما مشخص میشد بابت تعجب کردن حنما یه شاخ بزرگ رو تو سر من میدی چون دو روز بود که سی دی آهنگ های ABCD رو میشنیدی

البته چند تا شعر های کوتاه انگلیسی هم میخونی دقیقا مثل یه طوطی شدی هر چی میشنوی تکرار میکنی اسمت رو باید جای سودا بزارم طوطی کوچولو 

از پوشک گرفتنت هم شده به پروژه واسه خودش نمیدونی کمر درد گرفتم از دستت نه راه پیش دارم ته راه پس اگه یه روزی خواستی نوه ام رو از پوشک بگیری حتمی بزارحداقل دو سال و نیمش بشه چون هم خودت هم نوه ام اذیت میشه 

10 بار میگی 1 بار نمیگی 

دیگه اصلا پوشک رو قبول نمیکنی 

وقتی میبرمت دستشویی یه 15 مینی اونجام و در حال حرص دادن من هستی که وای سودا دست نزدن  به این دست نزن به اون این کار رو نکن این کار رو بکن 

مهمونی که دیگه هیچی یه حال اساسی بهم میدی

خونه مامانم اینا راحت بودم مامانم میگفت بزار بچه بدون پوشک باشه ولی جونه مامان بزرگ تا زمانی که اولین جیش رو روی فرششون نکرده بودی مشکلی نبود ولی بعدش همش پوشکت کردم و تو در میاری من میپوشم تو جیغ برن من هم بهت میگم سودا جونم خونه خودمون رفتیم بازت میزارم اینم شده ماجرای ما دیگه 

بماند بعضی چیزا هم نباید نوشت تا به فراموشی سپرده بشه بماند که اگه الان مامانم بود میگفت تو که همه چیز رو نوشتی خوب کاملش کن  هههههههههههه

فکر نمیکنم مطلبی مونده باشه که نگفته باشم هم چیز رو نوشتم اگه فقط نوشتن بود که همش مینوشتم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)