سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

پر از حرف

1393/8/27 5:02
نویسنده : منا
2,065 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقته برات ننوشتم خیلی ناراحتم که چرا یه مدت دوست نداشتم بنویسم الانم که یهو تصمیم گرفتم بنویسم نزدیک صبح 

راستش شاید یکم نگرانی از دختر گلم باعث شد سر وقت وبلاگ دخملیم بیام 

واقعا الان نمیدونم از کجا باید بنویسم تا جایی که یادم میاد میگم برات عزیزم

همونطور که تو پست قبلی گفتم برای عید رفتیم شیراز که تو این پست عکس های شیراز رو میذازم 

اصلا نمیخواستی دستت رو بدی به ما اینجا بود که گم شدیگریه

 

از بس شیطونی کردی دیگه خسته شدی وبغل بابا احمد خوابت بردخندونک

اصلا از چادر پوشیدن خوشم نمیاد کنترل کردن چادر تو سرم خیلی سخت بود  خسته

خودت تنهایی ازپله ها بالا و پایین میومدی و من همش دلشوره اینکه نیوفتیخطا

اینم یه گزارش از جاده در وقت حرکت در جادهخندونک

اینم یه روز شهربازی در شیراز اصلا دوست نداشتی و من و بابایی رو مجبور کردی ساعت 1 شب آژانس بگیریم بریم پارکراضی

عشق عینکزبان

 

 

کنترل کردن شما دو تا با هم کار خیلی سختیهبدبو

واقعا باورم نمیشه امیر محمد انقدر بزرک شده از زمانی که میترا رفت سر کار پیش ما بود عاشقش بودم و هستم 

عشق خالهبوس

اینم وروجکای منمحبت

شانس اوردم تو رو دارم وگرنه مطمئن بودم اگه بچه نداشتم به خاطر رونیکا میرفتم اراک زندگی میکردم  چشمک

خیلی ذوست دارم شما دو تا با هم دارید بزرگ میشید امیدوارم دوستای هوبی برای هم باشیدمحبت

 

 

بعد از عید با بابا احمد اومدیم اراک چند روز تعطیلی بود راهی که4 ساعته میایم رو8 ساعت اومدیم خیلی اذیت شدیم وقتی هم رسیدیم اراک مامان جون اینا گفتن فردا 6صبح با خاله میترا اینا  حرکت میکنیم برای اصفهان با اینکه خسته بودم خیلی خوشحال شدم ازاین پیشنهادمسافرت و خیلی هم خوش گذشت 

بریم سر عکس ها

تو راه همش میگفتی رونیکا بیاد پیشم وقتی هم میومد با هم دعواتون میشدمتفکر

 

به یاد قدیما لی لی کشیدیم و همه بازی کردیم محبتراضی

بعد از اون هم یک بار دیگه اومدیم اراک رفتیم با خاله میترا اینا بیرون و مثل همیشه عالی بود

تو راه بغل مامان جون خواب بودی و بیدار شدی اومدی بیرون از ماشین و فهمیدی اومدیم بیرون 

این جا همش کنترلت میکردم نری سمت گوسفندا من خودم میترسیدمترسو

 

 

 

 

و بعد برای مهر هم به هوای سر مدرسه ای سینا(پسر داییت)جلوتر اومدم اراک بازم عالی بود 

اون موقع هم با خاله میترا اینا رفتیم بیرون

 

 

 

 

 

 

 

 

دقیقا تولد بابا احمد عروسی پسر عمه مامانی بود که یه اتفاق بد برای بابایی افتاد و وسط عروسی بابایی تشنج کرد و بردنش بیمارستان با ارژانس تا فردا صبح بابایی بهوش نیومد البته دوست ندارم کامل توضیح بدم خیلی بد بود واقعا بدترین روز عمرم بود 

عزیزم تو هم چون از خیلی وقت بود بهت گفته بودیم قراره بریم عروسی بعد از اون ،هرروز میگفتی مامان بریم عروسی خیلی ناراحت میشدم به خاطر اینکه  شاید کلا 2 بار عروسی رفته بودی و خیلی کوچیک تر بودی دوست داشتم زودتر زمان عروسی بشه و تو ببینی ولی حتی عروس هم نتونستی ببینی خیلی قصه خوردم از طرفی ناراحت برای بابا احمد

بعد از اون یک بار دیگه هم رفتم اراک و بازم عالی بود

اینم گزارشی از اون موقع

من و تو عاشق جیگریم با بابا احمد رفتیم چیگرکی 

 

ا

 

بعد از جیگرکی هم رفتیم دهکده اراک کتاب فروشی دایی وحید که تو عاشق اونجایی کلی کتاب خریدم واست

که تا رسیدم  تهران چند روز بعدش مامان بزرگ اینا برای یک هفته اومدم خونه ما آخه خونشون بنایی داشتن و برای بابا بزرگ به خاطر بیماریش و از طرفی راضی نبود برای یه سری تغییرات خونه ما اومدن واقعا هفته خوبی بود

اینجا روسری مامان بزرگ رو پوشیدی و میگفتی بریم مسجد آخه تا صدای اذان مسجد رو میشنوی میگی بریم مسجد ما هم همیشه میگیم وقتی بزرگ شدی با مامان بزرگ برو 

و بعد از رفتنشون آتنا دختر عمو مامان با آزیتا اون یکی دختر عموم با یکی از دوستاشون اومدن خونه ما و چند روزی بودن و بعدم قرار شد منم به خاطر اینکه اتنا چند روز ایران هست و معلوم نبود دوباره کی بیاد منم باهاشون برم اراک

وای خیلی دوران بدی بود واقعا بد اول اینکه یکم از نظر مادی مشکل داشتیم به خاطر کار بابایی که کل سرمایه اش کتاب کرده بودبا این حال بابایی همش سعی مبگرد من نخوام اذیت شم و قرار بود چند روز دیگش برگردم ولی چون هفته بعدش مامان  جون انعام داشت گفت بمون و دو روز بعدم زمان نذری ها بود که ما قرارمون با بابا احمد این بود که امسال رو نیایم و بمونیم تهران ولی وقتی احساس کردم مامان جون ناراحت میشه قبول کردم بمون که ای کاش نمیکردم 

تو اون هفته چند بار به خاطر تو دختر گلم بابابا جون بحثمون شد یکی اینکه بابا جون اینا عادت دارن شبا تا ساعت 4 صبح بیدارن و تا 12 ظهر جاش میخوابن تو هم عادت داری تا برق خاموش نشه بیدار میمونی و ساعت 2 صبح تازه شروع میکردی به بپر بپر و بابا جونم همش در حال تذکر به تو که مستاجرای بابا جون اذیت میشن و منم ناراحت میشدم میگفتم شما بخوابید تا سودا هم بخوابه این بچه است ولی بازم فردا شب میشد و باباجون شروع میکرد به تذکر دادن منم واقعا ناراحت میشدم

یه موضوع دیگه اینکه تو خیلی لوس شده بودی و بی دلیل بهونه میگرفتی و  غذا نمی خوردی بابا جونم برای اینکه بهونه نگیری سریع بهت تنقلات میداد واقعا ناراحت میشدم 

تا اینکه یه روز سر صحبت رو باز کردم و گفتم به بابا چون و گله ایم رو کردم 

و مورد دیگه که خیلی اذیتم کرد فرقی که بین تو و رونیکا گذاشته میشد رو به چشم خودم میدیدم و میخواستم آتیش بگیرم البته منظورم بابا چون هست

و دیگه طاقت نیوردم وقتی یه بار دیگه بهت یه موردی رو گوشزد کرد گفتم واقعا رونیکا هم بود این عکس العمل رو داشتی بابا چون یهو موند اولش خواست بگه نه تو اشتباه میکنی ولی چند بار براش مثال زدم و بعد گفت من چون به رونیکا عادت دارم چون پیشمونه وگرنه فرقی نمیذارم منم  گفتم شاید خودتون متوجه نباشید ولی مشخصه 

دقیقا همین طوری اذیت های تو بیشتر شده بود و از یه طرف از بابا جون  ناراحت بودم و از طرفی قبل صحبت این شد که احمد چرا انقدر دیر میاد و بابا احمدم تو ترافیک جاده به جای 9 شب ساعت 1 شب اومد  و تو نگرانی خودم برای بابا احمد و بهونه های تو و گریه هات یهو زن دایی لیلا گفت وای سودا سرمون درد گرفت واقعا ناراحت شدم  ولی چیزی نگفتم و یاد پارسال همین موقع افتادم که سینا چقدر گرثه کرد ولی ما اصلا حرفی نزدیم و یه چند دقیقه بعدش تو آشپزخونه بودم که گفتم صدای سودا نمیاد یه سر بزنم یهو زن دایی آزاده گفت وای سودا شلوارش رو  جلو پسر من در آورده پسر من چشم و گوشش بسته و از این حرفا از اونجا  که من منفجر برای اولین بارکتکت زدم و یههو رونیکا هم اومد یه چیزی بگه یهو اونم زدم تازه به خودم اومدم که متوجه کارم شدم بعد متوجه شدم خاله میترا از دست من ناراحت شده که واقعا حق داشت چون اصلا به رونیکا ربطی پیدا نمیکردو زن دایی آزاده هم با برخورد من گفت منا ناراحت شدی و از اونجا که یه چند ماهی مشاوره میرم برای یه سری اخلاق های خودم و تو اونجا یاد گرفتم باید خیلی جدی ناراحتیم رو عنوان کنم گفتم بله و زن دایی آزاده هم اومد تو اتاق پذیرایی گریه و بعد یکم اطرافیان باهاش صحبت کردن و بعد امدن پیش من که ببینم ماجرا چی بوده که ماجرا رو گفتم و نظرم این بود که اگه واقعا به فکر من و از طرفی پسرش بود تو که تو اتاق بودی دیدی شلوارش رو درآورده و داره میاد تو پذایرایی میگفتی سودا جون زشته اینطوری  بری وشلوارش رو میپوشیدی یا حداقل منو صدا میکردی نه اینکه جلو دیگران  اینطوری بگی واقعا نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت بعدم به مامان جون گفتم دیگه نمیام اراک زد زیر گریه و از اونجا که مامان جون دیابت داره یهو حالش بد شدوای خیلی بد بود مخصوصا من خیلی خیلی مامان جون رو دوست دازم و دیدن این حالش من رو بیشتر ناراحت میکرد  به هر حال تصمیم گرفتم دیگه همون یکم ارتباط هم کمرنگ کمرنگ کنم  هر وقت یاد اون روز میوفتم که زدمت خودم زو مقصر میدونم و خودم رو نمیبخشم 

و تصمیم جدی گرفتم که رفتن به اراک رو کنسل کنم مگه اینکه مجبور باشم

ولی به محض رسیدن به تهران بیرون بردنت رو شروع کردم و الانم تو فکر کلاس های خلاقیت هستم و پی تحقیق درباره مهد

بابا احمد هم به مدت 12 روز برای نمایشگاه کتاب رفت شیراز ومنم با ترس زیادی که از تنهایی داشتم تنها موندم و جایی نرفتم مامان جون هم هر روز بهم زنگ میزد و اصرار داشت بابا جون بیاد دنبالمون که قبول نکردم  تو این مدت کلی اسباب بازی برات خریدم صبح و شب هم میبردمت کلاس که دوری بابا احمد رو متوجه نشی آخه هر بار دور بودی از بابا احمد دورت شلوغ بود و کمتر اذیت میشذی ولی این بار اصلا نذاشتم اذیت بشی تو این مدت هم سه شب رو عمه محبوبه از سرکار میومد خونمون و یک شبم ما رفتیم خونه مامان بزرگ بقیه اش روتنها بودیم  با هم 

کلی کلاس نوشتمت ولی اصلا سر کلاس نمیموندی و بابت همین موضوع یه روز کلی گریه کردم آخه بچه های هم سن خودت خیلی راحت میموندن ولی تو حتی با وجود من سر کلاس هم  نمیموندی تا آخر تو سرای هنر ثبت نامت کردم و هر چلسه بهت میگم اگه سر کلاس بمونی بهت آبرنگ میدم و هر بار که سر کلاس نمیمونی واقعا برنگ نمیدم و این بهتر شده  تو کلاست یه دختر ناز به نام هانا هست خیلی دوست داشتنیه  ولی خیلی خجالتیه و اصلا حتی یک کلمه هم حرف نمیزنه ولی حرف گوش کن و منظم چیزی که اصلا در تو نیست

تو خونه هر کاری میکنم لباس های خودت رو تو کشو بزاری یا اسباب بازی هات رو جمع کنی میگی خودت خودت من خسته ام 

خوب میدونی باید چطوری دلبری کنی تا کاری که راضی نیستم رو رضایت بدم

جدیدا وقتی چیزی بخوای از طرف اون چیز با من حرف میزنی مثلا یه روز امدی گفتی مامان بستنی میگه من دلم برای سودا تنگ شده بده سودا منو بخوره همین طوری صدات نازه تغییر صدا هم میدی  میخوام بخورمت

یا مثلا میخوای با لباس خونه ایت بیای بیرون میای میگی مامان منا ببین لباسم چی میگه منم میگم چی میگه بعد صدات رو عوض میکنی و میگی مامان منا مامان منا من دوست دارم سودا منو بپوشه بیاد بیرون منم میگم لباس خوشگل سودا تو مال خونه سودا هستی و بعد تو میگی  نه نه منم میام 

بابا احمد واست بلز بزرگ و چتر برای سوغاتیت خرید 

وسایل خونمون هم عوض کردم که فعلا روی مبل و میز نهار خوری رو ملافه کشیدم که برم رویه مبلی بخرم هنوز جایی رو پیدا نکردم  که کاور مبل درست کنن وقتی روی مبل ها رو ملافه کشیدم خونه بد شده  ازطرفی نمیتونم برش دارم آخه رنگشون روشنه و خونه کوچیک  تا حالا روی خوده همین ملافه ها انقدر کثیف شده اگه روشون ننداخته بودم دیگه نمیشد نگاهشون کرد البته بگم خیلی حواست هست مثلا میز وسط مبل به سری توپک هست اصلا دست نمیزنی یا به دکوری های استند اصلا دست نمیزنی ولی تا میتونی به تلویزیون دست میزنی دست بستنی یا کاکائویی 

تو عوض کردن وسایل خونه  برای خریدش اصلا اذیتمون نکردی 

دستشویی هم دیگه خودت میری و اصلا اجازه نمیدی من بیام تو و دیگه هم تو لگنت نمیشینی و از توالت ایرانی استفاده میکنی هر چی هم میگم خوب نیست میگی من بزرگ شدم 

اصلا تو کار خونه که کارهای شخصیه خودته همکاری نمیکنی  حتی با بازی

وقتی من و بابایی با هم حرف میزنیم حسودیت میشه  و میگی مامان برو ظرف بشور منم میگم ظرف نداریم میگی پس برو اتاق منو تمیز کن بروبرو دیکه

عاشق بازی قایم موشکی با هم هر روز بازی میکنیم و نقاشی و رنگ انگشتی و عشق بیرون رفتن 

یه روز پویان بامینا جون اومدن خونمون خیلی خوش گذشت بهمون

بردیمتون خانه کودک محله سرای فدک و بعد از اون هم خانه اسباب بازی خانه فرهنگ فدک 

هر بار میارمت خانه اسباب بازی میری بالای اون میشینی و آهنگ انگلیسی the wheels on the bus  رو میخونی

 

 

جدیدا جای اسباب بازیت حرف میزنی یا مثلا میای میگی مامان منا ببین لباسم چی میگه منم میگم چی میگه بعد صدات رو نازک میکنی و میگی من میخوام سودامنو بپوشه یا یه عروسکت رو بر میداری میای میگی منم میخوام بیام باهاتون

خوب بریم سراغ عکس های تابستونت که میوردمت هفت حوض تقریبا هر روز میوردمت

زیاد عکس ندارم از بیرون بردنات تو تابستونغمگین

بعد از هفت حوض میبردمت میدون  چقدر تابستون رو دوست دارم انگار آدم پر انرژی تره  برنامه هر روز من بود کاردستی صبح ها بعدظهر هم  بیرون که هفت حوض ،میدون ،پارک بود

 

 

 

 

عشق چرخ و فلکی و باید هر بار میرفتیم پارک برگشتش سوار میشدی

اینم استخر توپ که میبردمت شهربازی امیر فقط به خاطر استخر توپ

 

 اینم میدون خونه ما 

 

 

 

اینجا خونه زن عارفه بودیم و اینم پسر عمو کورش هست که خیلی دوسش داری

 

اینجا خونه مامان بزرگ بودی و لباس مامانی رو پوشیدی

 

یه مدت فقط با koak koaek بازی میکردی

 

 

 

بقیه عکس ها باشه واسه پست بعدیگیج الان اینطوریمبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان کبری و دخترعمو مهشاد
20 آذر 93 18:01
سلام وبلاگ زیبایی دارین. به ما هم سر بزنین. اگه دوست داشتین ما رو لینک کنید.
مینا مامی پویان
22 آذر 93 14:53
وای افرین سوداااا جون پیشرفتش توی نقاشی عالییییی بوده. ورزشش هم که از نزدیک دیدم اونم عالیییی بود دخملییی ماشاللهههه. مامان منا هم افرین که انثدر با دخملی بازی میکنه. ببوسسودا جونوووو . منم تصمیم دارم یه پست برا بازی های پویان بزارم که وقت نشده متاسفانه کار خوبی کردی این پست رو گداشتی عالیههههه