سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

پرنسس کوچولوم سه ساله شد

..باورم  نمیشه سه سال از بدنیا اومدنت گذشت  و هر وقت بهش فکر میکنم میبینم چقدر زمان داره زود میگذره و دختر گلم بزرگتر و عاقل تر میشه و منم همش در حال برنامه ریزی برای این دوران که دوست دارم ازش استفاده کامل رو ببری دخترم چند وقته جیغ جیغو شدی نمیدونم به خاطر سریال هایی هست که میبینم یا واقعا طرز صحبت کردن خودم باهات اینطوریه وقتی شروع میکنی به جیغ جیغ کردن و صحبت کردن با عروسک هات با لحن داد و بیداد   منم همش حرص میخورم  دیالوگ پرنسس خانوم با عروسکاش :آنا اااا میگم نکن اعصابم رو خورد کردی و بعد جیغ میزنی ااااا نکن دارم میگم نکن میزنمتا اااا جدیدا آهنگ یه شب مهتاب از فرهاد رو میخونی خیلی خوشگل چند بار خو...
13 بهمن 1393

خلاقیت های من

این پستت رو اختصاص دادم به یه سری کارهایی که با هم انجام میدیم توروز البته از همشون عکس ندارم ولی اونایی رو که دارم رو برات میذارم بابا احمد گذاشته بود توصورتش و تو هم میگفتی منم میتونم       اون بالا اثر دست بابا احمده عکس ها در روز های مختلف  چهره ها همه اثر انگشت های خودته   گزارشی از کلاس های نقاشی شما کلی فکرم درگیره برای کلاس نقاشی که کلاس ییرمت یا نه  اصلا سن شروع کلاس نقاشی کی باید باشه تا به این نتیجه رسدیم سن کلاس نقاشی از پایان 4 سال و میتونه زودتر هم باشه ولی به صو...
20 آذر 1393

پر از حرف

خیلی وقته برات ننوشتم خیلی ناراحتم که چرا یه مدت دوست نداشتم بنویسم الانم که یهو تصمیم گرفتم بنویسم نزدیک صبح  راستش شاید یکم نگرانی از دختر گلم باعث شد سر وقت وبلاگ دخملیم بیام  واقعا الان نمیدونم از کجا باید بنویسم تا جایی که یادم میاد میگم برات عزیزم همونطور که تو پست قبلی گفتم برای عید رفتیم شیراز که تو این پست عکس های شیراز رو میذازم  اصلا نمیخواستی دستت رو بدی به ما اینجا بود که گم شدی   از بس شیطونی کردی دیگه خسته شدی وبغل بابا احمد خوابت برد اصلا از چادر پوشیدن خوشم نمیاد کنترل کردن چادر تو سرم خیلی سخت بود   خودت تنهایی ازپله ها بالا و پایین میومدی و من همش دلشو...
27 آبان 1393

قبل عید تا بعد عید

خیلی وقته ننوشتم علتش رو نمیدونم چرا واقعا  ولی امروز دلم خواست بیام بنویسم برات  دخترم قبل از عید دقیقا چند روز قبل عید تصمیم گرفتیم بریم شیزار با اینکه شیراز رو دوست دارم دوست داشتم یه جای دیگه بریم ولی چون قرار بود با مامان جون اینا بریم تصمیم بر این شد شیراز روانتخاب کنیم  خیلی خوش گدشت واقعا عالی بود تنها چیزی که تو این مسافرت یکم روزم رو خراب کرد گم شدن تو سعدیه بود  در عرض یک ثانیه از چشم همه ناپدید شدی بابایی رفت فالود ه بستنی سفارش داد داشتیم میخوردیم که دیدم تو کنار خاله میترا و رونیکا داری راه میری من فکر کردم خاله میترا تو رو دیده ولی با این حال داشتم نگاهت میکردم یهو دیدم نیستی از فاصله دور داد زدم م...
25 تير 1393

عکسای اتلیه ای من

سلام دختر گلم  الان که دارم تایپ میکنم داری میرخصی و ورجه ورجه میکنی خیلی کارات و حرفات با مزه شده  الان دیگه تو این سن 25 ماهگی شمارش انگلیسی هم تا 10 یاد گرفتی  شیطونی هات و حرفای خوشملت دیگه سر جای خودش   این پست مختص عکس آتلیه ات هست که برای تولدت بوده  البته یه سری دیگه هم برده بودمت آتلیه که عکسای اون هم  سرفرصت میذارم        ...
25 اسفند 1392

عکسای تولد

به زودی آپ میشوم با عکسای تولد    خیلی دیر شد الان یک ماه میخوام عکس های تولدت رو بذارم ولی هر بار یه چیزی میشه  اینم از عکسای تولد عسلمون   اول از همه میریم سر تزئینات      همه رو خودم درست کردم     اینم عکس های آتلیه ای دخترم که به عنوان گیفت به هر خانواده داده شد   تو عکس ها هم معلومه بادکنک ها اندازه اش متفاوت بود هر کدوم یه شکل در میاومد و بچه ها با باد کردن هر کدوم  میگفتن شبیه چی شده   از همون اول هم به اصرار من که باد کنید زیاد  اینا بادکنک هاشون بزرگ میشه 20 تاشون ترکید البته بعد از باد کردن و نیم ساعت هم گذشته بود مجبور شدیم همه رو دوب...
16 اسفند 1392