سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

پازل چوبی دخملی

مامانی شما تا الان تونستید 2 تا از دایره ها با 2 تا از مستطیل با یه دونه از مثلث ها رو تونستی در بیاری از جاشون                   ...
14 مهر 1391

باج

تا به حال شده باج بدید بله مامانی داره بهت باج میده اساسی داشتم آپ میکردم وبلاگتون رو شما هم شدیدا خوابتون میاد که یهو با سر خوردی زمین و جیغ  گریهههههههههههههه مامانی هم دستمال کاغذی رو گذاشت جلوت تا برش میداشتم دوباره جیغ میزدی ههههههههه هههههههههههه   
14 مهر 1391

کتابخونه کوچک من

اینم از کتابای دخملم تا به امروز البته یه سری دیگه لیست گرفتم که باید بخرم برات البته هر موقع که رفتیم اراک
14 مهر 1391

نه ماهگیت مبارک

مامانی نه ماهگیت مبارک هیریپ هورا هیریپ هورا دخملم ، عشق مامانش، نفس باباش نه ماهه شد خوب مامانی دوست داری یه مروری داشته باشی به کارات عزیزم ،تو 5 ماهگی به اندازه 30 ثانیه مینشستی که با توجه به نظر دوستان و فامیل دیگه نمی نشوندمت تا اینکه پایان 7 ماهگی  رفتیم اراک خاله میترا گفت بزار دیگه بشینه که منم تا گذاشتمت زمین دیدم دخترم دیگه کامل میشینه .قربونه اون نشستنت  بعد اینکه سینه خیز اصلا دوست نداری ،خاله میترا میگفت وسایلی که دوست داری رو بزارم جلوت تا خودت رو برسونی طرفش ولی من هر چیزی که میزارم جلوت یا از خیرش میگذری یا جیغ میزنی که بدش به من   چهار دست و پا هم همینطور از اونم بدت می...
13 مهر 1391

مادر و دختر

     مامانی الان که مینویسم برات 7 ماه که از این ماجرا میگذره اینجا از بیمارستان اوردیمت خونه نه روز اول نیست 2 هفته ای هست که به دنیا اومدی ولی به خاطر اینکه زردی داشتی بیمارستان بستری بودی  نمیدونی چقدر مامانی گریه کرد هیچ وقت تو عمرم اینقدر گریه نکرده بودم  از تمام وجودم اشک میریختم  چقدر سخت بود زمانی بود با درگیری کار بابایی حتی یک باری هم که بستری بودم بابایی وقت ملاقات نیومد کنار تختت  فقط شبا به اندازه یک ربع میومد که اونم تو رو نمیتونست ببینه چون من میومدم بیرون و بابایی رو میدیدم و میرفتم تو بخش  چه دوران سختی رو گذروندم اینجا من از بیمارستان اومدم و با بابایی هم قهر بودم بابایی هم ...
13 مهر 1391

روزهای خوش دخترم

امروزم مثل روزای دیگه به خوبی و خوشی گذشت و دخترم روز به روز بزرگتر میشه امروز یه مقوا اوردم وگذاشتمت رو مقوا و کشیدمت ههههههه همش با تعجب نگاهم میکردی که دارم چه کار میکنم بعد دست نازت رو رو کشیدم که عکسشو میزارم و اینکه آینه اوردم و دائم اسمتو صدا میکردم مثلا میگفتم این توپه بعد با سر تون میدادم که نه نه این سودا هه این شونه نه نه این سودا هه تو هم همش میخندیدی و اینکه برای اولین بار تو وان حموم خودت نشستی وااااااااای نمیدونی چقدر عاشقشی مامان فدات     اینم یکی از کاردستی هات با کمک مامانی شاید خیلی زود باشه ولی از الان قیچی کوچیکی که داری رو میدم دستت و با کمک مامانی انجام میدی کاردستی هات رو جالب اینه که تو لذت میبری&...
10 مهر 1391

مستقل

دختر گل مامان، داری واسه خودت  ماشالله مستقل میشی  الان 1 ماه با توجه به گفته های دکتر هولاکویی که بچه ها باید از 5 ماهگی تو اتاق خودشون خوابیده بشن و به تخت پدر و مادر خود راه پیدا نکنن شما هم از پایان 5 ماه دیگه تو اتاق من و بابایی نبودی فقط این آقای دکتر به ما تو این سی دی شون راهی ندادن که اگه فرزند شما اتاقی نداشت باید چه کار کرد که من هنوز موندم و باید با یه مشاوره کودک صحبت کنم که یکم و به خاطر یه سری مسائل مامانی ذهنش درگیره و نتونسته این کار رو بکنه الان شما تو پذیرایی میخوابید و روزا تو اتاق مامان و بابا رو تخت با توجه به صحبت های دکتر هولاکوئی باید کودک رو در یه جا خوابوند سر یک ساعت غذا داد سر یک ساعت بازی کرد بایه ق...
9 مهر 1391

مامانی اومدددددددددددددددددد

واااااااااااااااااای مامانی چند روز پیش اومدم یه عالمه مطلب برات نوشتم بعد اومدم دیدم همه پریده این قیافه مامانی شد تو اون لحظه  دوباره اومدم یه عالمه نوشتم اومدم ویرایش و بازسازی رو زدم دیدم ارور داد و همه مطالبم پرید   این مامانیه الان واااااای نمیدونی چقدر حالم گرفته شد وااااااااااای که خسته شدم الان سومین بار که مینویسم و همش ارور میده و مطالبم میپره  حالا یه بوس گنده به مامانی بده تا انرژی بگیرم خوب بسمه الله   اول از همه بگم دو بار رفتیم اراک اولین بار خیلی بیشتر خوش گذشت به من، به شما هم فکر کنم همین طور بوده راستش دفعه اول قبل از عید فطر بود و دفعه دوم هم 12 شهریور بود بعد از اینکه شما رو برد...
9 مهر 1391

موسیقیدان معروف موتزارت

27 ژانویه 1756 ولفگانگ آمادئوس موتزارت درسالتزبورگ اتریش به دنیا آمد از هفت‌ فرزندي‌ كه‌ پدر و مادرش‌ مي‌بايست‌ داشته‌ باشند تنها او و خواهرش‌ (ماريا آنا) ازبيماريهاي‌ نوزادي‌ آن‌ دوران‌ جان‌ سالم‌ بدربردند.  پدر او لئوپولد ،آهنگساز و ویولونیست مشهوری بود. زمانی که پدر ولفگانگ به خواهر7 ساله اش ماریا آنا آموزش میداد ولفگانگ سه ساله بود که با علاقه زیادی دست های خواهر خود وتعلیمات پدرش را گوش میداد و بعد از کار آنها با زحمت از صندلی بالا میرفت و پشت پیانو مینشست در 4 سالگی پدر ولفگانگ   سعی کرد قطعات ساده را به او نشان بدهد کاه بلاخره در 5 ...
8 مهر 1391

خبر بارداریم

  آخیش همه فهمیدن   هههههه ههههههههههه مامانی دیگه نتونست جلوی اون زبونشو بگیره همه چیزو لو داد خاله میترا زنگ زد خونمون ازخونه مامان جون بعد ازاحوال پرسی گفت نی نی نداری منم گفت دارم, امیرعلی فکرکرددارم سربه سرش میزارم بعد گوشی رو داد به مامان جون به مامان جون گفتم به خاله میترا بگه واقعا نی نی دارم اصلا باورشون نمیشد میگفتن داری سر به سرمون میزاری تا اینکه باورشون شد دقیقا 1 ساعت صحبت کردیم قدراین خاله میترا  رو بدون مثل مامان میمونه واسه آدم واقعا دوسش دارم بابا احمد وقتی فهمید که به مامان جون گفتم گفت پس باید به مامان بزرگ هم بگیم بعد sms دارد دید جواب ندادن یه smsدیگه داد به عمه محبوبه ولی...
7 مهر 1391