یادی از گذشته
مامانی الان که دارم مینویسم برات ،دلم پر از غمه از صورتم همین طور اشک میاد بی اختیار بدون اینکه بدونم چی تایپ میکنم همین طور انگشتام روی کلید های کیبرد میره این موضوعی که میخوام واست بگم مال گذشته دلم واسه خاله ناهید خاله مامانی تنگ شده الان 2 ساله که از مرگ این عزیز میگذره و همچنان مامان منا قبول نکرده این اتفاق رو قبل از این که شما تو شکم من باشی خاله ام مرد تو سن 42 سالگی سرطان گرفت نمیدونی چقدر دوسش داشتم تو مجردی کسی بود که همه چیزم رو بهش میگفتم حتی زمانی که من با بابا احمد دوست بودم خاله همش کمکم میکرد هر جا که مامان جون به من نه میگفت سریع میرفتم پیش خاله ناهید و اونم به مامان جون زنگ میزد و میگفت کاری نداشته باشید بهش جونه بزارید جونیش رو بکنه تا اینکه یه روز خبر دادن خاله سکته کرده منم از تهران رفتم اراک و بیمارستان بهش سر زدم تا یه روز که با بابا احمد اراک بودیم و با مامان جون اینا رفته بودیم بیرون یهو دیدم بابا احمد همش اس مس بازی میکنه که منم بهش گفتم چی شده اولش نمیخواست بگه ولی دید من ولکنش نیستم تا اینکه بهم گفت خاله ناهید سرطان مغز داره و دکترش گفته تا 6 ماه بیشتر زنده نیست من که طاقت نیوردم تا میتونستم گریه کردم بعدش فردا با مامان جون اینا رفتیم خونشون و اونجا ازش عکس گرفتم دقیقا 6 ماه بیشتر زنده نموند خدا بیمرزدش من خیلی دوسش داشتم سودا جونم خیلی هنوزم باورم نمیشه چقدر سخته آدم خبر مرگ عزیزش رو بشنوه واقعا من نمیتونم با این واقعیت کنار بیام و اینو بدون مامان منا همیشه و همیشه از مردن میترسه برعکس بابا احمد که میگه من از مردن اصلا نمیترسم