سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

یادی از گذشته

1391/7/25 23:04
نویسنده : منا
379 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی الان که دارم مینویسم برات ،دلم پر از غمه از صورتم همین طور اشک میاد بی اختیار بدون اینکه بدونم چی تایپ میکنم همین طور انگشتام روی کلید های کیبرد میره این موضوعی که میخوام واست بگم مال گذشته دلم واسه خاله ناهید خاله مامانی تنگ شده الان 2 ساله که از مرگ این عزیز میگذره و همچنان مامان منا قبول نکرده این اتفاق رو قبل از این که شما تو شکم من باشی خاله ام مرد تو سن 42 سالگی سرطان گرفت نمیدونی چقدر دوسش داشتم تو مجردی کسی بود که همه چیزم رو بهش میگفتم حتی زمانی که من با بابا احمد دوست بودم خاله همش کمکم میکرد هر جا که مامان جون به من نه میگفت سریع میرفتم پیش خاله ناهید و اونم به مامان جون زنگ میزد و میگفت کاری نداشته باشید بهش جونه بزارید جونیش رو بکنه تا اینکه یه روز خبر دادن خاله سکته کرده منم از تهران رفتم اراک و بیمارستان بهش سر زدم تا یه روز که با بابا احمد اراک بودیم و با مامان جون اینا رفته بودیم بیرون یهو دیدم بابا احمد همش اس مس بازی میکنه که منم بهش گفتم چی شده اولش نمیخواست بگه ولی دید من ولکنش نیستم تا اینکه بهم گفت خاله ناهید سرطان مغز داره و دکترش گفته تا 6 ماه بیشتر زنده نیست من که طاقت نیوردم تا میتونستم گریه کردم بعدش فردا با مامان جون اینا رفتیم خونشون و اونجا ازش عکس گرفتم دقیقا 6 ماه بیشتر زنده نموند خدا بیمرزدش من خیلی دوسش داشتم سودا جونم خیلی هنوزم باورم نمیشه چقدر سخته آدم خبر مرگ عزیزش رو بشنوه واقعا من نمیتونم با این واقعیت کنار بیام و اینو بدون مامان منا همیشه و همیشه از مردن میترسه برعکس بابا احمد که میگه من از مردن اصلا نمیترسم  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آناهیتا مامانیه آرمیتا
26 مهر 91 13:51
خدارحمتشون کنه عزیزم
ایشالا صدسال سایه تون بالاسرسودای عزیزباشه
خیلی جالب بودبرام مناجون به یادت افتادم که بیام وبت همون موقع نظرگذاشتی واقعاجاخوردم.سوداجونوببوس

حتما.من هر روز اولین کار چک کردن وب آرمیتا جونمه عسلی خالش

محبوبه
4 آبان 91 19:04
خاله عزیزم...این روزا سالگردته
خیلی دلمون برات تنگ شده....خیــــــــــــــــــــــــــــــلی
:'(

واقعا من که هنوزه و هنوزه نمی تونم با این واقعیت کنار بیام و سخته برام واقعا هر وقت فکر میکنم به نبود خاله عزیزم تمام تنم بیاختیار میلرزه و اشکام همین طور سرازیر میشه بی اختیار بدون اینکه کنترلی داشته باشم .