تولد يك سالگي دخترم سودا
هنوز كه هنوزه باورم نميشه كه يك سال از بدنيا اومدنت ميگذره انگار همين ديروز بود كه رفتم بيمارستان و گفتن بايد سزارين بشم و بچه داره زودتر از موعدش بدنيا مياد
بالاخره يك سال از سختي ،استرس ،بي خوابي و........ گذشت ومن مطمئنم دلم براي اين روزا تنگ ميشه چون همه اين روزا پر از خاطره اي كه لحظه به لحظه اش تو ذهنمه
در چنين روزي بود كه يهفرشته از جمع فرشته هاي آسمون اومد و زميني شد و مابا تمام وجود عاشقش شديم
و من و بابايي تصميم گرفتيم براي تولد يك سالگيت جشن به ياد موندني بگيريم انشالله 120 ساله بشي سودا جونم
الان كه دارم تايپ ميكنم ياد تمام اون لحظه هاي بارداري رو تا به الان كه كنارم نشستي و شيطنت ميكني رو به ياد ميارم و خدا رو شكر ميكنم براي وجودت تو خونه كوچك ما با قلب بزرگ كه دخترم توش جا داره
وقتي آدم مادر ميشه تازه متوجه عشق بي دريغ مادرش و دلواپسي هاي مادرانه اي كه دركش واقعا سخته مگر اينكه مادر بشي
هر روز بيشتر از روز قبل بهت وابسته ميشم احساس ميكنم تو تيكه اي از وجودمي انگار كه مال خودمي اين احساسه كه باعث ميشه از چيزهايي كه منو ناراحت ميكنه بگذرم و بهش فكر نكنم چون هيچ كس و هيچ چيز تو اين دنيا بهتر از تو براي من نيست
تو از وجود من و بابا احمدي تو از عشق من و بابا احمدي كه اينجايي و من خوشحال بابت اين عشق
دوست دارررررررررررررررم
از طرف مامان منا