سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

تنها تو اتاق خوابیدن

دیروز بابایی سی دی های دکتر هلاکویی (مشاوره خانوادگی)  رو گوش میداد که میگفت نوزاد از 4 ماهگی باید تو اتاق خودش  باشه و نباید تو تخت پدر ومادر راه پیدا کنه از اونجایی که خونمون کوچیکه و یه اتاق خواب داره شما رو تخت من و بابایی میخوابیدی دقیقا وسطمون  هههههههههههه بابایی هم گفت اگه  باشی دخملی رو از اتاق خودمون خارج کنیم و تو پذیرایی بخوابونیمش منم گفتم باشه  وااااااااااااااااای نمیدونی از زمانی که گذاشتمت 10 دفعه رفتم نگات کردم و این وسطه هم به بابایی میگفتم اگه شیر بخواد چی اگه غلت بزنه چی اگه بترسه چی و............... بابایی هم گفت به نظر من  یه چندشبی بیاریمش تو اتاق خواب خودمون پایین تخت  بعد...
27 خرداد 1391

احوال مامانی

  امروز رفتم تو هفته 8به وزنم 3 کیلو اضافه شده که این اصلا خوب نیست یکی از همکارای مامانی ادکلن شیرین زده بود که منم همش اق میزدم در کل حالت تهوع   ،وزن بالا و شکمم بزرگ شده .   کودک شما چگونه تغییر می کند؟ اكنون اندازه كودك شما حدود 1.6 سانتي متر (در حدود اندازه يك لوبيا قرمز) است. او مرتبا حركت مي كند و تغيير مكان مي دهد، هر چند شما تا چند هفته ديگر هم نمي توانيد حركتهاي او را در داخل رحم خود حس كنيد. دنبالچه جنيني او در حال ناپديد شدن است و پلكهاي او تقريبا به طور كامل چشمهايش را مي پوشانند. هرچند هنوز هم پرده نازكي بين انگشتهاي پا و دست او وجود دارد، اما اين انگشتها در حال بزرگ شدن هست...
22 خرداد 1391

اعصابم خورده

دیشب حالم خیلی بد بود زدم زیر گریه آخه عزیزم تو شمکم نبود انگار خدا نخواست منم که دیگه نمی خوام از تو دور باشم واقعا میگم دیگه طاقت دوریتو ندارم واقعا میخوام تو بیای و زندگیمونو پر نشاط کنی  حالا که من و بابائی میخوایم که تو باشی ناز میکنی البته بابائی میگه هر وقت خدا بخواد تو هم میای ولی من پامو کردم تو یه کفشو میگم نه نه نه من میخوام بیاد  پس عزیزم بیا   ...
22 خرداد 1391

ینجا همه چیز درهمه

  ا خیلی وقته که نیومدم بنویسم ولی قول میدم هرچیزی که یادمه رو بنویسم 1. از شرکت با یه مکافاتی زدم بیرون 2. رفتم اراک واسه جشن خاله میترا      3. تقریبا تمومه اراکیا (همه)فهمیدن من باردارم وهمه تعجب کردند 4. دوست بابائی(عمو حمید)یه ربع سکه به عنوان هدیه داد 5. جنسیت عزیزم مشخص شد(دختر) 6. ازشرکت همش باهام تماس میگیرن که بایدبیام شرکت 7. دو هفته رفتم اراک وکلی خوش گذروندم 8. خاله میترا و زن دائی آزاده هرکدوم واست یه لباس خوشگل گرفتن 9. یک هفته خاله میترا با رونیکا و امیرمحمد اومدن خونمون 10. واس...
18 خرداد 1391

خبر داغ

    همکارهای مامانی همونائی   که قبلا گفتم نی نی هاشون دوست نداشتن بیان دوباره مامان شدن هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا الان خاله آمنه هفته 12 بارداریه                  و خاله هستی هفته 4 بارداریه ایشالله که این بارهرسه تائیمون به سلامت زایمان کنیم  ...
18 خرداد 1391

شرکت مامانی

  دو روزه که شرکت نیرو گرفته   کار مامانی هم زیاد شده   مدیر نفهم مامانی میگه من کار ندارم داری آموزش میدی   باید کارای تعمیراتم برسونی نمیرسی اضافه کار بمون ،دیگه کلافه شدم   امروزم نیروی جدید هم نیومد مامانی اعصابش خورد شده بود   یکمم میترسم خدائی نکرده بلائی سرعزیزم بیاد   آخه محیط کار مامانی واسه عزیزم خوب نیست   خودم میگم این همه زحمت کشیدم حالا که باید استفادشو ببرم اینقدر اذیتم می کنن   دیگه مامانی باید بره خونه بای بوسسسسسسسسسسسسسسسس ...
18 خرداد 1391

هورا خاله شدم

یکی جلو من رو بگیره ههههههههههههههههه . هیب هیب هورااااااااااااااااااااااااااااا هیب هیب هوراااااااااااااااااااااااااا   امروز صبح ساعت 2.47 صبح مامانم واسم sms   داده بود که خواهر   گلم   27 تیر ساعت 3 صبح فارغ شده و من خاله شدم . البته اول احمد جونی دیده بود و صبح تا بیدار شدم بهم خبرشو داد و منم سریع بیدار شدم و   به میترا جون تبریک گفتم بچه دختره ، وزنش هم 3200 کیلو بوده اسمش هم رونیکا گذاشتن ...
18 خرداد 1391