سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

زایمان

1391/7/1 16:41
نویسنده : منا
247 بازدید
اشتراک گذاری

 

خبر فوری                            

چند روز که نه بلکه 14 روزه که ننوشتم الان دلیلشو میگم

روزه 11 بهمن وقت دکتر داشتم رفتم دکتر 37 هفته و 1 روزم بود با24 کیلو اضافه وزن با کلی غصه رفتم بیمارستان و منتظر بودم نوبتم بشه  وقتی نوبتم شد بعد از معاینه کردن و صدای قلب نی نی به دکترم گفتم خانم بیگی من دیگه خسته شدم گفت میخوای سزارین بشی از اونجا که بابائی بهم گفته بود بزار هر چی برات پیش اومد وبانظر دکترت انتخاب کنی نوع زایمانتو منم به دکتر گفتم هر چی شما بگید که گفت هفته دیگه بیا برای معاینه بعد با کلی ناراحتی به دکتر گفتم خانم بیگی از کی باید فکر زایمان باشم گفت از همین امشب گفتم میشه یعنی خدا از زبونت بشنوه بعد گفت آره تو بخوای میشه بعد با خنده بلند گفتم خدایا من میخوام و خداحافظی کردم و رفتم  تو راه برگشت به خونه خریدامو کردمو رفتم خونه که حدود 9 بود بابائی اومد رفت لباساشو عوض کنه که من تو آشپزخونه تندوتند داشتم غذا (خورشت بادمجون)درست میکردم که یهو دیدم دارم ج ی ش میکنم به خودم هر چی سعی کردم خودمو برسونم دستشوئی نتونستم تو آشپزخونه نشستم کارخرابیمو کردم  و گفتم تا بابائی ندیده سریع تمیز کنم ولی بابائی اومد و بهش گفتم نیائی تو آشپزخونه گفت چرا گفتم من جلوی خودمو نتونستم بگیرم و کارخرابی کردم که گفت وای منا جونی کیسه آبت بوده از من که نه از بابائی که بزار زنگ بزنم خاله میترا من هی داد میزدم آبرومو نبر که خاله میترا هم گفت آره زود برید بیمارستان که بابائی حسابی هول شده بود سریع آژانس گرفتیم و رفتیم که دکتر گفت بله وقت زایمانه باید بزاریم دردت بیاد و به بابائی گفتن به شما نیازی نداریم و میتونی بری با من خداحافظی کرد و رفت منم رفتم داخل بخش زایمان وروی یه تخت دراز کشیدم و صدای نفراتی که داشتن زایمان میکردن میومد تمام بدنم سرد شده بود و ناخداگاه گریه میکردم صدای هر جیغی که میومد من بیشتر گریه میکردم که 2 نفر زایمان کردن و بعد گفتن خانوم آماده شو برای سزارین وای انقدر خوشحال شدم ولی با این حال بدنم میلرزید بعد یه سرم بهم زدن بعد یه آمپول به کمرم بعد یه پارچه  سبز جلوم و منم از ترسم چشمامو بستم و برای هر کی که تو ذهنم بود دعا کردم بعد از 15 دقیقه صدای گریه ات رو شنیدم بی ختیارگریه کردم ولی چون عینکم باهام نبود نتونستم درست ببینمت که بعدش بابائی رو دیدم که اومد پیشونیمو بوس کرد بله سودا خانم با وزن 3100 ساعت 1 صبح روز چهارشنبه12 بهمن بدنیا اومد

اون شب رو زن عمو زهرا پیشم موند و منم شیر نداشتم و تو همش گریه میکردی و فردا شب هم زن عمو زهرا موند و من بازم شیر نداشتم و بعد مامان جون اومد و بهت قند آغ داد پرستارا میگفتن عجله نکن شیرت میاد نوزاد تا 3 روزم میتونه گرسنه بمونه من به بابائی گفتم من شیر ندارم و مامان جون داره قندآغ میده که بابائی ناراحت شد و کلی منو دعوا کرد خیلی ناراحت شدم  و مامان جونم همینطور کم مونده بود گریه کنه ولی جلوی من خودشو نگه داشت آخه بابا احمد به خاله میترا گفته بود خاله میترا هم زنگ زد و به مامان جون غر زد تا اینکه 13 بهمن اومدم خونه و بازم من شیر نداشتم و تو دائم گریه میکردی15 بهمن رفتیم خانه بهداشت و از اونجا هم رفتیم دکتر اطفال برای دیدن نافت که دکتر گفت نوزاد زردی داره باید آزمایش بنویسیم بعد از آزمایش معلوم شد که سودا جون زردی داره و باید بستری بشی  تو راه خودمو کنترل کردم وقتی رسیدیم به بیمارستان شروع کردم به گریه تا اینکه قسمت نوزادان رو دیدم و نوزادانی که بستری بودن دیگه بیمارستان و تو سرم گذاشتم و های های گریه کردن همه میخواستن  آرومم کنن تا اینکه دکتر اومد گفت بچه ضعیف شده چند روزه شیر نخورده که گفتم من هنوز شیرم نیومده که سریع بابائی رو فرستاد واسه خرید شیشه شیر و شیر خشک من از 15 بهمن تا 20 بهمن صبح و شب گریه دمیکرم دیگه چیزی ازم نمونده بود خاله میترا میگفت افسردگی میگیری نکن منا جون تا اینکه 20 بهمن مرخص شدم و همه از اراک اومدن دیدنت بعد همچنان آزمایش گرفتن ازت تا روز 28 بهمن تمام ذست و پاهات کبود بود تا اومدم اراک و من همچنان مشکل شیر رو داشتم هر چی میگفتن من میخوردم نمیخواستم شیر خشکی بشی  و تا 24 اسفند اراک بودم البته قرار بود تا 13 اسفند اراک باشم ولی چون بابائی موافقت نکرد بریم با مامان جون اینا مسافرت قشم منم با دائی حامد برگشتم تهران و الانم که دارم تایپ میکنم خونه هستم و تو خوابدی و نه زردی داری و منم شیرم خوب شده و شبا هم میخوابی آخه من از بدنیا اومدنت تا 22 اسفند نخوابیدم شبا و روزا تو بیمارستان گریه میکردم وتو خونه مامان جون همش مهمون میامد و میرفت و تو هم شب بیدار بودی تا 45 روزگیت بیداریت تو روز شد و خوابت تو شب شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)