سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

خبر بارداریم

  آخیش همه فهمیدن   هههههه ههههههههههه مامانی دیگه نتونست جلوی اون زبونشو بگیره همه چیزو لو داد خاله میترا زنگ زد خونمون ازخونه مامان جون بعد ازاحوال پرسی گفت نی نی نداری منم گفت دارم, امیرعلی فکرکرددارم سربه سرش میزارم بعد گوشی رو داد به مامان جون به مامان جون گفتم به خاله میترا بگه واقعا نی نی دارم اصلا باورشون نمیشد میگفتن داری سر به سرمون میزاری تا اینکه باورشون شد دقیقا 1 ساعت صحبت کردیم قدراین خاله میترا  رو بدون مثل مامان میمونه واسه آدم واقعا دوسش دارم بابا احمد وقتی فهمید که به مامان جون گفتم گفت پس باید به مامان بزرگ هم بگیم بعد sms دارد دید جواب ندادن یه smsدیگه داد به عمه محبوبه ولی...
7 مهر 1391

بدون شرح

  یادم رفت بگم بابائی تصمیم گرفته دیگه نره نمایشگاه امیدوارم به اون چیزی که میخواد برسه و زودتر ثمره اش روببینه امروز سر کار اصلا حوصله نداشتم همش بیقراری میکنم دوست دارم زودترصدای قلبتو بشنوم تا خیالم راحتر بشه امروز هفته های عزیزم رو حساب کردم میخوای بگم ههههههههه هههههههههههه   1390/4/26 صدای قلب نی نی خوشگلم رو میشنوم(پایان هفته 9) 13/6/1390جنسیت عزیز دل مامانی مشخص میشه(پایان هفته 16) ...
7 مهر 1391

اینجا همه چیز درهمه

1.روز چهارشنبه رفتم دکتر و کلی آزمایش واسم نوشت که دوشنبه قرار شد همه رو بدم         2.روز پدر به بابائی هفتاد هزار تومان دادم که با سلیقه خودش بره شلوار بخره  3.واسه باباجون هم پول دادم به خاله میترا تا از جانب من یه چیزی واسش بخره 4.واسه بابا بزرگ هم یه کیک خوشگل که روش نوشته بود روز پدر مبارک خریدیم 5.امروزم که مدیر مامانی گفت یه نیرو میارم تا آموزشش بدی که هر وقت خواستی بری هورااااااااااااااا ...
7 مهر 1391

مامان شدم

                                                                                                                     میدونستم مامان شدم با این حال با خاله شقایق (دوستای نی نی سایتم) رفتیم آز و قرار شد یک ساعت بعد جواب آز بگیریم ولی چون شب دایی حمید با زن دائی لیلا با بچه ها قرار بود بیان خونمون قرار شد خاله شقایق جواب بگیره که یک ساعت بعدش زنگ...
5 مهر 1391

لالایی

                                         لالایی لالا لالا لالا بچه پلنگا                                         عزيزا نازنينا اي قشنگا لالا لالا لالا بچه قناري                                    نكن كوچولوي من بي قراري لالا لالا لالا كن ...
4 مهر 1391

نامه من به بابا احمد

سلام بابائی من از مامان منا خواستم یه نامه از طرف من واست بنویسه  بابا احمد این چیزی که میخوام بگم به مامان منا هم گفتم میخوام به  شما هم بگم میخوام ازتون خواهش کنم دیگه به من نگید امیر علی  شاید یه موقع دختر بودم اون موقع قلبم میشکنه ها بعد یه موقع  پشیمون میشی فقط از خدا منو سالم بخواید پس شما هم مثل مامانی بهم قول بده فعلا به من بگید نی نی تا وقتی که جنسیتم مشخص شه مامانی دوستت داره دوتا هزارتا یه عالمه نی نی دوستت داره هوارتا   راستی: الان که داری این نامه رو میخونی من تو شمک مامانی هستم                 ...
4 مهر 1391

نظرخاصی ندارم.....

بابائی تو کار کتاب ونشر و از این چیزاء بابائی هنوز کتابی که مامانی داره واسه عزیزم مینویسه رو ندیده فقط تعریفشو شنیده  البته قراره بعد ها بابائی بده تو نشر خودشون و بشه کتاب واسه جیگر طلام  ,بابائی میگه وقتی ازدواج کردی با کادو عروسیت بدیم مامانی میگه هر وقت بزرگ شد تولدش بدیم  همکارای مامانی هم   نظر بابائی رو دارن بعضی وقتا فکر میکنم نکنه وقتی بزرگ شد کار مامان منا واسش مسخره بیاد آخه تو دوره شما ها مطمئنن به بچه ها بیشتر میرسن من خودم  خیلی دوره کودکی خوبی نداشتم  البته ناراضی هم نیستم نسبت به اطرافیانم آخه مامانی دوردونه بابائیش بود وهست وهمه خیلی هوامو داشتن  الانم دوردونه بابا ...
4 مهر 1391

یعنی میشه...

سلام به عزیز مامانی الان ماه دوم که مامان و بابائی از خدا تو رو خواستن امیدوارم این ماه تو شمک مامانی باشی وما رو خوشحال کنی      تصمیم گرفتم اگه تو شمک مامانی بودی روز پدر به بابا احمد خبرشو بدم   میشه26/3/90 ولی از اونجا که بابائی گفته 20 خرداد میره نمایشگاه منم به خودم گفتم روز پدر یا وقتی از نمایشگاه برگشت خبر بابا شدنشو میدم واگر تو این مدت ازم پرسید از  نی نی چه خبر میگم خبری نیست هههههههه   ههههه   ...
3 مهر 1391