سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

پارك

روز جمع هوا عالي بود با بابا احمد رفتيم پارك خيلي بهت خوش گذشت  مثل مامان منا عاشق بيروني   ...
28 بهمن 1391

ولنتاين

مثل تو هيچ گلي پر از عطر و بوي محبت و عشق نيست مثل تو هيچ ستاره درخشاني در آسمان زندگي نيست تو پاكترين عشق روي زميني،مثل تو يار باوفايي در اين زمانه نيست تو يك هديه با ارزش از طرف خدا براي قلبمي تو يك طلوع دورباره در غروب تلخ زندگي ام هستي                                                                                                              ...
28 بهمن 1391

ميخوام سرمو بكوبونم به ديوار

آره ماماني از دست تو ميخوام سرمو بكوبونم به ديوار ديونم كردي حتي نميتونم برم يه ليوان آب بخورم تو روز به خدا خسته شدم احساس ميكنم كه خيلي عصبي شدم قبلا اينطوري نبودم ولي الان خيلي عصبي شدم و همه اينا به خاطر تو هستش حتي براي استراحتم نميتونم برم اراك پيش مامان جون اينا از بس اونجا هم غريبي ميكني و بدتر ميشه اخلاقت نه ميرسم روزا كارامو بكنم نه ميتونم غذا درست كنم قبل از اينكه بدنيا بياي يه روز نبود كه من تو خونه آرايش نكنم و بابايي منو بدون آرايش نميديد حالا برعكس شده همش ميگم پس كي ميشه كه من بگم سودا برو نيم ساعت ديگه ميام پيشت كه ببينم چي ميگي   فردا واكسن يك سالگيت رو بايد بزني متاسفانه بابا احمدم درك نميكنه همش ميگه مديريت كن ،پ...
24 بهمن 1391

درس

خوب تولدت تموم شد ماماني و الان 12 روزه ازش ميكذره و من باز كارهاي تو رو اين بار با يه پشتكار خوب شروع كردم و قول ميدم كنار نذارم كارات رو اينبار ،راستش دفعه قبل هم با توجه به صحبت هايي كه مامان جون و بقيه كردن كه مخالف اين هستن كه باهات كارهاي خواندن و يادگرفتن هر چيزي رو از الان شروع كنم   من هم بيخيال شدم چون با مامان جون بحث زيادي رو كردم و همه هم موافق صحبت هاي مامان جون بودن  ولي در كنارشم دايي وحيد عمو محمد و مامان بزرگ و عمه محبوبه موافق كاراي من بودن بلاخره بعد از 5 ماه گذاشتن كارات كه كلا كنار گذاشته بودم باز شروع كردم و تصميم گرفتم ديگه ولشم نكنم البته بماند كه مامان جون انگار خودشم ناراحت شده بود كه چرا بهم گفت كه اينا ...
23 بهمن 1391

گردش

چهارشنبه شب ساعت 9 شب زن دايي ليلا با دايي با ويدا ،سينا اومدن خونمون .زن دايي ليلا بهم گفت ميخوان فردا برن بوستان با تيراژه  و به منم گفتن بياlتا موقعي كه بخوايم بريم دو دل بودم آخه اولين بار بود كه بدون بابااحمد ميرفتيم خريد و همش ميترسيدم تو اذيتم كني  تا اينكه گفتم برم تو خونه حوصله ام سر ميره .ساعت 4 رفتيم و ساعت نزديك 12 شب بود كه اومديم خونه .خيلي خانوم بودي اصلا اذيتم نكردي هر وقتم خسته ميشدم از بغل كردنت ميدادم به دايي حميد  وقتي رفتيم بوستان خواب بودي خودم بيدارت كردم كه ببرمت تو قسمت بازي اول تعجب كرده بودي از اون همه بچه اونم يه جا بعدش تو قسمت هاي مختلف بازي ميذاشتمت و عك...
22 بهمن 1391

تولد يك سالگي دخترم سودا

هنوز كه هنوزه باورم نميشه كه يك سال از بدنيا اومدنت ميگذره انگار همين ديروز بود كه رفتم بيمارستان و گفتن بايد سزارين بشم و بچه داره زودتر از موعدش بدنيا مياد  بالاخره يك سال از سختي ،استرس ،بي خوابي و........ گذشت ومن مطمئنم دلم براي اين روزا تنگ ميشه چون همه اين روزا پر از خاطره اي كه لحظه به لحظه اش تو ذهنمه در چنين روزي بود كه  يهفرشته از جمع فرشته هاي آسمون اومد و زميني شد و مابا تمام وجود عاشقش شديم و من و بابايي تصميم گرفتيم براي تولد يك سالگيت جشن   به ياد موندني  بگيريم  انشالله 120 ساله بشي سودا جونم الان كه دارم تايپ ميكنم ياد تمام اون لحظه هاي بارداري رو تا به الان كه كنارم نشستي و شيطنت م...
16 بهمن 1391

سومين مرواريد دخمل طلا

چند وقته درگير كاراي تولدت هستم .اگه بابا احمد اينجا بود ميگفت چند وقت بگو چند ماه بگو 8 ماه نميدونم چرا اينو ميگه چون واقع فقط نگاه ميكردم و صحبتش رو ميكردم نه اينكه واقعا كار خاصي انجام بدم و. خيلي وقته احساس كوتاهي ميكنم واقعا ماماني رو ببخش بعد از تولد قول ميدم بهتر باشم و كمتر نت بيام و بيشتر به تو برسم راستي تصميم گرفتم ديگه شما صدات نكنم و تو صدات كنم چه تصميم بزرگيه هههههههههه هههههههههه بايد زودتر پستام رو به 200 تا برسونمم كه سفارش سيدي بلاگ رو بدم  ميخواي همين امشب پست بزارم تا 200 تا بشه هههههههه هههههههههه  بگو ماماني شما اگهزرنگ بودي همين روزي يكي رو واسه من بزار ،باشه قول ميدم زود به زود آپ كنم وبلاگتون رو خو...
5 بهمن 1391

11 ماهگي دخترم مبارك

امشب ساعت 12:45 دختر گلم 11 ماه رو تموم ميكنه و وارد 12 ماه ميشي دقيقا يك ماه ديگه تولد دختر گلمه     انقدر كاراي جديد انجام دادي تواين يك ماه كه نميدونم از كجا شروع كنم قبلا كلمه بابا رو خيلي ميگفتي ولي نه به معني اينكه بابا رو صدا ميكني  چند وقت پيش ديدم يهو گفتي ماما منو ميگي ذوق كردم اومدم پيشت كه سودا چي گفتي ،گفتي مامان سودا :نانا از اون روز هر بار ميگم بگو مامان ميگي نانا وقتي بهت ميگيم بگو بابا ميگي قاقا     امروز بابايي صدام كرد مامان منا مامان منا بيا بيا اومدم يهو ديدم دخترم دستشو ميزنه به زانوش بلند ميشه    البته زياد نميتوني وايستي ولي به جاش همش دوست داري دستت رو بزني به زانوت ...
12 دی 1391