سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

عكس عكس بازم عكس

ماماني  نزديك به دو ماه هست عكسي ازت نذاشتم تصميم گرفتم عكساتو بزارم يه عالمه عكس   لباس شب يلداتون رو كه براتون خريدم  رو اوردم ببينم اندازتون هست يا نه ؟ سريع اومدي ازم گرفتي كه خودم ميخوام بپوشم خيلي وقته كه هر چي ميبيني ميخواي سرت كني و بپوشي                                                                                                           &nbs...
21 آذر 1391

خدايا شكرت

بازم ميگم خدايا شكرت هزاران بارم بگم به خدا كمه به خاطر وجود  همسري مهربون و دختر نازنينم تو رو شكر ميكنم دختر نازنينم بعد از 4 روز تب تمام بدنت شروع كرد به جوشهاي زير پوستي نه يه دونه نه هزارتا بلكه انقدر كه كل بدنت قرمز بود يه تيكه نميدوني چقدر اعصابم خورد شد تا موقعي كه رسيدم مطب دكتر ناصر حميدي كه اينطور كه شنيدم يكي از بهترين دكتراي تو تهرانه و خوشبختانه چسب خونه مون هم هست كه من تو اين مدت بي اطلاع بودم نميدوني چقدر اونجا بهونه گيري كردي و چند نفر هم بهم گفتن دخترتون سرخك گرفته بالاخره بعد از 2 ساعت نشستن نوبتمون شد وقتي دكتر  معاينه ات كرد مطب رو رو سرت گذاشتته بودي تا جايي كه هرچقدر دكتر بلند صحبت ميكرد بازم صداي دكتر رو ...
21 آذر 1391

خدايا كمكم كن

الان كه دارم برات مينويسم سرتو گذاشتي رو پاهام و تند تند نفس ميزني و منم همش گريه ميكنم منتظرم بعدظهر بشه ببرمت دكتر صفحه كيبرد رو به زور ميبينم ميخواستم ببرمت دكتر تركمن تعريفش رو زياد شنيدم و دكتر زمان تولد خودتم بوده ولي يكي بهم دكتر ناصر حميدي رو معرفي كرده ه دو دكترا بعد ظهرا هستن الان ياده تولدت ميوفتم كه 3 روز بعد از تولد بردمت بيمارستان بقيه الله كه هم براي بستري شدن زردي هم براي نخوردن شير كه دكتر تركمن تا ديدت گفت اين بچه 3 روزه هيچي نخورده سريع براش سرم بزنيد الانم همون حال رو پيدا كردي 3 روزه نخوردي چيزي و هرچيزي هم كه بهت ميدم به زور، مياري بالا بيحال و بيجون سرت رو پاهامه و مثل تو بيمارستان احساس تنهايي ميكنم چون بابايي سر كاره...
18 آذر 1391

تب دخمل طلا

نه انگار اين تب لعنتي قرار نيست كم بشه الان 3 روزه تب داري امروز ديگه بيحال شدي ،آب نميخري غذا نميخوري منم جاي تو همش حرص ميخورم بعضي وقتا به زمين و زمان فهش ميدم از  مملكت گرفته تا دكتر و خودم چرا خودم؟ نميدونم اين چه مرضيه كه من گرفتم كه تا كم ميارم از خودم مي نالم كه من مادر خوبي نبودم كه تو مريض شدي به نظر من پدر بودن بهتر از مادر بودنه الان اصلا حالم خوب نيست به چرت و پرتاي من گوش نده نخون نخون ميگم نخون ،ميگم كه حالم خوب نيست قاطي كردم ،كم اوردم واي وقتي اين كلمه رو ميگم ياده بابا احمد ميوفتم كه ميگه منا من از تو يه انتظار ديگه اي دارم خوب مگه من چمه منم آدمم خير سرم بابا منم كم ميارم منم دوست دارم از مملكتم تا خودم از همه چيز بنا...
16 آذر 1391

ده ماهگي دخمل طلام مبااااااااااااااااااااااااارك

سلاااااااااااااااااام سلام به دخمل خودم ببخشيد مامان الان خيلي وقته نيومدم وبلاگت رو آپ كنم همش به خاطره تنبلي بوده دليل ديگه اي نداشته البته بماند كه بزرگ شدي و حسابي ماماني رو اذيت ميكني نه شوخي كردم يكم اذيت ميكني يه كوچولو خوب از كجا برات بگم از اينكه 1 ماه  الان چهار دست و پا ميري دقيقا 9 ماه و 7 روزت بود كه چهار دست وپا رفتي و الان مبل رو ميگيري و راه ميري دستاتو ميگيرم و تاتيت ميبرم همش دوست داري سرپا وايستي ولي هنوز مستقل نميتوني بدون كمك مبل بايستي حتما بايد دستت رو بگيري به مبلي چيزي و وايبستي ديگه برات بگم الان دو روزه تب داري دائم بهت استامنفون ميدم ولي تبت خيلي پايين نمياد ولي بگم اصلا بيحال نشدي فقط بهونه گير شدي همش گريه ...
15 آذر 1391

بدبیاری پشت سر هم

امروز روز خوبی نبود ، خیلی روز بدی رو با هم گذروندیم اون از شبش که تا صبح تو خواب گریه میکردی نمیدونم چرا؟   از صبحشم هر کاری کردم غذا نخوردی الان 2 روزه که حتی 2 تا قاشق غذا هم نخوردی  بازم نمیدونم چرا؟   بابایی گفت حتمی از این گوشتی که برات خریدیم خوشت نمیاد دوباره براش درست کن منم پاشدم برات با گوشت گوسفندی که داشتیم درست کردم آخه سوپ قبلیت از گوشت سردست گوسفند بود  موقعی که میخواستم برات میکس کنم انگار در مخلوط کن رو خوب نبسته بودم و از یه طرفم سوپت رو داغ ریختم داخل مخلوط کن وقتی روشن کردم یهو  نصفی از سوپت ریخت بیرون و روی دستم سوخت یهو تو هم شروع کردی به گریه کردن منم اعصابم بهم ریخته بود از طرفی هم تو &...
17 آبان 1391

نه ماهگیت مبارک

      نه ماهگیت مبارک   مامان فدات بشه عسل مامان 9 ماهت تموم شدوپا تو 10 ماهگی گذاشتی           مامانی خیلی شیطون شدی همش دوست داری تقلید کنی کارای منو بابایی رو  هر بارم که یه کار جدیدت انجام میدی مامانی ذوق مرگ میشه ها     ...
13 آبان 1391

کتابخونه کوچک من

 سلام دخترم خیلی وقته تصمیم دارم از کتابایی که در روز برات میخونه عکس بزارم البته روزی یه کتاب که منظورم من از یک کتاب اینه که مجموعه ای از اون کتاب یعنی مجموعه کامل می می نی یا فسقلی ها یا تاتی ها یا ..............   خوب ایشالله که بتونم برات تمیز نگه شون دارم  با کمک شما   خوب ببین مامانی وقتی میگم بعضی روزا فک برای من نمیمونه دیگه به خاطر ایناست که میگما   مجموعه بینظیر می می نی که شما عاشقشی   مجموعه حس میکنم که بازم شما عاشقشید         مجموعه نی نی کوچولو ها بازم بله شما اینم دوست دارید خیلی   مجموعه میبینم یاد میگیرم خیلی علاقه نداری   ...
10 آبان 1391

سینه خیز رفتن

دختر گلم الان شما یک هفته هست که خیلی خوب سینه خیز میری به این میشه گفت سینه خیز 20 روزی بود که قبلش میرفتی ولی در حد چند قدم ولی الان سرم رو بر میگردونم خودتو از این سمت خونه میرسونی به اون سمت   تازه میفهمم که از هر کس میپرسیدم که سودا هنوز سینه خیز نمیره میگفت بهتره تو  آخه از موقعی که شما سینه خیز میری باید همه چیز رو بردارم که شما خرابکاری نکنید ...
8 آبان 1391