سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

دست بزنيد شادي كنيد دخترم شده يك ساله

   روز دوشنبه ساعت 7 رسيديم اراك با دايي وحيد اومديم آخه بابا احمد كار داشت و نميتونست بياد  روز سه شنبه ظهر رفتم كيكت رو سفارش دادم بعد برديمت آرايشگاه با زن دايي آزاده خدارو شكر كه زن دايي آزاده اومد چون قرار بود اول با مامان جون برم ولي زن دايي با اينكه مهمون داشت دستش درد نكنه باهام اومد با دايي حامد ،آرايشگاه هم زن دايي معرفي كرد گفت مخصوص كودكان هست و داخل آرايشگاه وسايل بازي هست  وقتي رسيديم آرايشگاه يادم افتاد دوربين نبردم و با موبايل ازت عكس گرفتم با فيلم،چون خيلي گريه كردي نتونستم نه فيلم درست حسابي نه عكس قشنگ بگيرم كم مونده بود خودمم غش كنم وقتي ميديدم اينطوري گريه ميكني  ازبس زور ميزدي،د...
12 اسفند 1391

بيرون

ديروز به توصيه مينا جون دوست عزيزم بردمت با واكرت بيرون اولش استقبال كردي ولي بعد از يك دقيقه ديگه  تاتي نكردي گفتم شايد روز اول و فردا صبح بهتر بشي ولي باز امروز بردم بيرون اينبار همين يك مين هم تاتي نكردي با واكرت يهو يه دختر خانوم كوچولو با باباش  راه ميرفت وقتي ديدمش گفتم سال ديگه سودا همين قدره وقتي باباش اومد جلو و به دخترش تو رو نشون ميداد منم ازش پرسيدم اين دختر خوشگلي كه روبروي منه اسمش چيه كه باباش گفت هستي خانم يه 5 دقيقه اي با بابا هستي هم كلام شديم تو اون لحظه شما بغل من بوديد و هستي جونم با واكرت داشت بازي ميكرد بابا هستي ازم پرسيد كوچولو شما چند وقتشه گفتم يك سالشه و براي تاتي كردن و راه افتادن اوردمش بيرون ولي اين د...
2 اسفند 1391

يك سال و 19 روزگيه دخترم

امروز يك سال و نوزده روزته كه دارم مينويسم برات و تاريخ رو براي اين عنوان ميكنم كه هنوز نتونستي راه بري و من از دل شوره دارم ميميرم هر روز كه ميگذره بيشتر از روز قبل نگران تر ميترسم مخصوصا چند روز پيش مطلبي خوندم كه اگه كودكان تا 18 ماهگي راه نرن از نظر هوشي مشكل دارن و اين امكان وجود داره كه ديگه راه نرن و ... واي از اون روز تا الان همش تو دلم غوقا و ميترسم سودا دختر نازم كاش زودتر راه بري تا خيال ماماني راحت بشه دو ماه كه فقط 15 ثانيه واميستي ،نه تنها پيشرفتي نداشتي بلكه همون 15 ثانيه هم ديگه وانميستي يعني شايد در هفته يك بار دستت رو بزني به پاهات و وابيستي  ولي تنها چيزي كه مطمئنم اينه كه از نظر هوشي به نظرم خيلي خوبي البته شاي...
1 اسفند 1391

از شير گرفتن

طبق توصيه هاي دكتر هولاكويي دارم از شير ميگيرمت  ،دكتر فرهنگ هولاكويي روانشناس ،معتقد ه زماني  كه بچه پايان 12 ماهگي ميرسه و تو سفره خانواده ميشينه ديگه نيازي نداره به شير مادر و بايد از پايان 12 تا پايان 14 ماهگي از شير مادر گرفته بشه كه در عرض 10 تا 14 روز اين زمان طول بكشه اونم به اين صورت كه روزا بچه شير نخوره و شبا شير بخوره و آهسته آهسته شير مادر قطع بشه  تا الان دو تا از تو صيه هاي هولاكويي رو رسما انجام دادم يكي جدا خوابوندنت بوده و يكي هم اگه خدا بخواد از شير گرفتنت هست  اين موضوع رو اينجا عنوان كردم ،چون دوستان خوبم منو راهنمايي كردن و منم كامل مطالبشون رو وارد وبلاگم كردم  ...
1 اسفند 1391

واكسن يك سالگي

خدا رو شكر روز چهار شنبه با دو هفته تاخير به خاطر كوتاهي مامان منا زده شد خيلي درد نداشت و زياد اذيت نشدي اولش گريه كردي ولي بعدش انقدر خانوم بودي بغل بابا احمد خوابت برد وقتي رسيديم خونه بيدار شدي و با هم رفتيم براي بابا احمد براي كادوي روز ولنتاين خريد كرديم  اينم عكس بابا احمد تو يك سالگي با عمه محبوبه  كيفيت عكس پايينه آخه از روي عكس، عكس گرفتم آمار قد و وزنت هم به اين ترتيب كه: وزن:9 كيلو قد:77 دور سر:43.5 ...
28 بهمن 1391

پارك

روز جمع هوا عالي بود با بابا احمد رفتيم پارك خيلي بهت خوش گذشت  مثل مامان منا عاشق بيروني   ...
28 بهمن 1391

ولنتاين

مثل تو هيچ گلي پر از عطر و بوي محبت و عشق نيست مثل تو هيچ ستاره درخشاني در آسمان زندگي نيست تو پاكترين عشق روي زميني،مثل تو يار باوفايي در اين زمانه نيست تو يك هديه با ارزش از طرف خدا براي قلبمي تو يك طلوع دورباره در غروب تلخ زندگي ام هستي                                                                                                              ...
28 بهمن 1391

ميخوام سرمو بكوبونم به ديوار

آره ماماني از دست تو ميخوام سرمو بكوبونم به ديوار ديونم كردي حتي نميتونم برم يه ليوان آب بخورم تو روز به خدا خسته شدم احساس ميكنم كه خيلي عصبي شدم قبلا اينطوري نبودم ولي الان خيلي عصبي شدم و همه اينا به خاطر تو هستش حتي براي استراحتم نميتونم برم اراك پيش مامان جون اينا از بس اونجا هم غريبي ميكني و بدتر ميشه اخلاقت نه ميرسم روزا كارامو بكنم نه ميتونم غذا درست كنم قبل از اينكه بدنيا بياي يه روز نبود كه من تو خونه آرايش نكنم و بابايي منو بدون آرايش نميديد حالا برعكس شده همش ميگم پس كي ميشه كه من بگم سودا برو نيم ساعت ديگه ميام پيشت كه ببينم چي ميگي   فردا واكسن يك سالگيت رو بايد بزني متاسفانه بابا احمدم درك نميكنه همش ميگه مديريت كن ،پ...
24 بهمن 1391