سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

تولد 2 سالگیت مبارک

                                                                                                                                                                                        &nb...
18 بهمن 1392

چند روز مونده به تولد

الان ساعت 4 صبح که دارم مینویسم چون دیدم  خیلی وقته وبلاگت رو آپ نکردم و پست ای تولدت هم بهش اضافه میشد پس تصمیم گرفتم که آپ کنم خدا کنه فردا خیلی بخوابی از طرفی کلی کار دارم  دقیقا 4روز دیگه تولدت هر روز میای و میگی مامان بادودی رو بده به من تولدمه (بادکنک) هر روز کارته شمع رو فوت کردن و گفتن هپی برس دی تو یو و بعد تفلدت مبارک سزه  هر رور کارته بهم بگی مداد ننگی رو بده بهم میخوام چشم چشم دو ابرو بکشم  هر روز کارته بگی مامی اند می رو بزار برام آقا بزار که همه سبی دی های آموزش زبانت هست  دقیقا 3 ماهی هست که از زبانت عقب افتادم یه مدت جابه جایی خونه بعد عمل چشم بعد خراب شدن لپتاپ آخه من هر چی یادت میدم از ...
7 بهمن 1392

.....خوشبختی یعنی داشتن تو !!!!!!!

این روزها ، من ، تمام وقت در اختیارت هستم و برای اینکه تنهایی هایم را پر میکنی به تو مدیونم... الان خونه مامان بزرگ و به قول سودا جونم مامان بوزوگ فدای حرف زدنت نمیدونم چطوری شیرین زبونی هات رو توصیف کنم  دیگه کاملا حرف میزنی و از 4 تا 5 کلمه ای هم گذشتی وقتی شروع به حرف زدن میکنی همه میخندن چون همش در حال دلبری هستی و دل همه رو میبری کارایی میکنی که من تو خانواده بابایی که کم خنده رو تو خونوادشون دیدم ولی حالا لبخند رو میبینم و بعضی اوقات خنده و این واقعا حداقل برای من تعجب آوره  یک هفته خونه مامان جون ابنا بودیم و واقعا به من بیشتر از همیشه خوش گذشت چون دیگه بهونه بابا احمد رو کمتر میگرفتی و از طرفی خودمم انگار بزرگتر شده...
7 بهمن 1392

خلاصی از عینک

  بالاخره عمل چشمم هم تموم شد از روز عملم بگم كه قبل از عمل اصلا ترس نداشتم ولي وقتي نشستم براي عمل انگار يه تيغه رو ميكشيدن به چشمام و صداي دكتر رو ميشنيدم كه ميگفت چشمات رو حركت نده فكر ميكنم براي هر چشم يه 3 دقيقه اي طول كشيد هر لحظه ميگفتم زودباش زمان بگذر تموم شه درد نداشتم ولي همون تيغه كه ميكشيد به چشمام اذيت ميشدم بلاخره تموم شد عملم چقدر ذوق داشتم همه چيز رو عالي ميديدم تا وقتي رسيدم خونه دردو سوزشي نداشتم ولي بعدش شروع كرد به سوزش كه خاله ميترا هم مثل من بود همش ميگفتم واي كي تموم ميشه از قبل شنيده بودم بخوابيم و بيدار بشيم ديگه سوزشي احساس نميكنيم ولي همش به خودم ميگفتم مگه با اين درد ميش...
7 بهمن 1392

اخرين تاپيك

فكر كنم تا چند ماه نتونم به مانيتور خيره بشم و فردا روز عمل چشم امه  روز 5 شنبه با خاله ميترا رفتيم براي آزمايشهاي چشمم كه يه سري عكس از چشمامون گرفتن و تعين شماه چشم و تشكيل پرونده فكر ميكنم  وز شنبه هم گفتن عمل بايد بكنيم و روز يك شنبه هم پانسمان لنز داريم انگار يه لنز ميذارن داخل چشممون و يك شنبه هم برش ميدارن و روز جمعه هفته ديگه هم يه نگاه ميكنن تا اينجا متوجه شدم خيلي خيلي خوشحالم براي اينكه ميخوام چشمام رو عمل كنم از عيمك و لنز طبي راحت ميشم تنها ترسي كه دارم و همش دلشوره اينه كه  اذيتم نكني هر بار كه گريه ميكني ميگم واي خدايا كمك كن به خير بگذره ديروز براي اولين بار عالي خوردي هر چي بگم كم گفتم همش به خاطر بودن رونيكا ...
19 مهر 1392

عمل چشم

روز پنج شنبه ميرم براي آزمايش عمل چشمم (عمل لازك براي اينكه ديگه عينك استفاده نكنم  و روز شنبه ديگه عمل ميكنم و ميرم اراك خونه مامان جون تا موقعي كه ديدم بهتر شده باشه و بتونم ازت مراقبت كنم اراك ميمونم  خيلي استرس دارم به خاطر اينكه خيلي جديدا اذيت ميكني تو اين 20 ماه انقدر اذيت نميكردي كه جديدا اذيت ميكني بعضي وقتا ميخوام سرمو بكوبونم ديوار از بس بهونه ميگيري  خيلي طاقتم كم شده فكر كنم اين جا به جايي نه تنها به من سخت گذشت به تو هم سخت گذشته و باعث تغيير رفتارت شده از طرفي خودمم يكي از اين عوامل هستم چون خيلي اذيت شدم تو اين جا به جايي و بيحوصلگي من باعث شد تو هم تغيير رفتار بدي خيلي خسته ام بعضي وقتا احساس ميكنم سرم داره ...
15 مهر 1392

جا به جايي

خيلي وقته ننوشتم منو ببخش ولي بي دليل نيست به خاطر جا به جايي منزل و نداشتن اينترنت نتونستم بنويسم برات واقعا دلم براي نوشن خاطرات روزانه ات تنگ شده بود  خيلي شيطون شدي و از طرفي خيلي اذيت ميكني از صبح تا بعدظهر كه بخوام ببرمت بيرون هي ميري جلوي در و كفشت رو مياري و ميزني زير گريه كه دد دد  هر چي ميگم ماماني بعدظهر ميريم فايده اي نداره كه نداره وقتي هم ميبرمت بيرون تا مغازه ميبيني سريع دست منو ميكشوني كه بريم مغازه و هي ميگي هام هام هام وقتي هم ميبرمت مغازه ميخواي كل مغازه رو خالي كني و با گريه و جيغ ميارمت بيرون  راستي تو اين خونه جديد اتاق خواب داري و خيلي خوشحالم چون ديگه خونه ام كثيف نيست و نميزارم تا جايي كه بشه وسا...
13 مهر 1392