سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

سالگرد ازدواج

دومين سالگردي كه تو، فرشته ناز در كنارمون هستي  روز چهار شنبه بعد ظهر مثل روزهايه ديگه بيرون بردمت  و خوشحال از اينكه 5 شنبه با دوستاي وبلاگيمون قرار داشتم و براي اولين بار بود كه ميخواستم ببينمشون و تو ذهن خودم برنامه ريزي ميكردم  وقتي رفتيم خونه ساعت 9.5 شب بود كه بابا احمد با يه جعبه كيك منتظرمون بود و خبر اومدن خاله ميترا و مامان جون اينا رو بهم داد  خيلي خوشحال شدم ولي در كنارش به قرار فردامون فكر ميكردم كه با بچه ها قرار دارم و از طرفي مامان جون اينا براي شام قرار بود خونمون باشه سريع شروع كردم به غذا درست كردن و تا زماني كه مامان جون اينا بيان سرپا بودم و اين دو روز انقدر مشغول بودم كه الان اولين بار در لپ تاپ رو...
25 مرداد 1392

18 ماهگي

عزيزم18 ماهگيت مبارك باشه  بلاخره واكسن 18 ماهگيت هم زده شد  خيلي خوب بود برعكس اينكه از خيلي ها شنيده بودم تو همه واكسن ها سخت تر هستش به نظر من بهترين واكسنت بود كه زده شد تب كه نداشتي فقط يكم بدنت گرم شده بود ولي از ساعت 1 ظهر تا 12 شب نتونستي راه بري اولش خيلي ترسيدم ولي بعدش زنگ زدم به خاله ميترا كه بهم گفت طبيعي هستش   اينم عكس دخترم وقتي نميتونستي راه بري و همش نق ميزدي و مامان منا سرگرمت ميكرد با چيزايه مختلف   دختر گلم جديدا اگه از چيزي كه داري ميخوري بخوريم قهر ميكني  و يه كار ديگه كه ميكني اينه كه هي ميگي ووي ووي و دور خودت ميچرخي خيلي قيافه ات با مزه ميشه فعلا موفق به عكس نشدم ولي وقتي ت...
19 مرداد 1392

از همه چيز از همه جا

الان ميخوامممممممممممممممممممم آتيش بگيرم كلي مطلب نوشتم كه خطا داد ني ني وبلاگ و باعث شد همه مطالبم بپره  به خدا سودا جونم به خاطر اين ني ني وبلاگ من ديگه نميام اپ كنم از بس ميپره 2 ساعت مطلب ميزارم بعد خطا ميده هر بار هم ميگم قبلش يه كپي بگيرم ولي با اين حال يادم ميره سرعتم شبا افتضاحه و منم فقط ميتونم شب ها بيام بنويسم  اصلا يادم نيست چيا نوشته بودم از بس الان ناراحتم   اميدوارم همه رو يادم بياد كه بتونم دوباره برات بنويسم دقيقا 2 ساعت بود  تايپ ميكردم و هر چي يادم بود رو مينوشتم با اين حال به اميد اينكه همه يادم باشه مينويسم دخترم 12 تير بردمت بهداشت براي زدن واكسن 18 ماهگيت كه بهداشت بهم گفت خانوم ماه ديگه...
18 مرداد 1392

بازم تاخير و كلي حرف برايه دخترم

اولين تبريكم رو براي انتخابات رياست جمهوري و روي كار آمدن اصلاح طلب ها روي عرصه سياست  به قول يكي از دوستان : ازآزادی اگرگفتند، بدان دریا سرابی هست بین بد و بدتر چه حق انتخابی هست !!!  دوم از همه رفتن تيم ملي به جام جهاني  بعد هم برسيم به اخبار خودمون  كه اول از همه كلاست كنسل شد چون مكانش عوض شد با ساعتش ديدم تو تابستون اذيت ميشي حتي اگه بخوام با آژانس ببرمت  2. يه سري سي دي برات خريدم عالي هستن واقعا  1. مامي اند مي  2.بيبي سانگ تايم  3.د بامبل بي اگه اشتباه نكنم  ولي مجموعه مامي اند مي رو به همه پيشنهاد ميكنم حتي برايه خوده مادر ه...
19 تير 1392

خدا يا شكرت

چند روزه كه اسهال شديد شدي نميدونم چه كار كنم در روز 7 تا 8 بار شكمت كار ميكنه  داشتم تو اينترنت نگاه ميكردم كه ببينم چيزي و مطلبي ميخونم يا نه و براي اينكه تو هم مشغول باشي رنگ انگشتي هات رو دادم بهت با دفترت يهو ديدم كه داري چشمات رو ميمالوني به هم كل صورت و چشمت رنگ انگشتي شده بود دست و پاهام رو گم كرده بودم ميخواستم همونطوري برت دارم ببرمتت دكتر گفتم واي تا من برسم دكتر كه بدتر ميشي سريع صورتت رو شستم و به خاله ميترا زنگ زدم گفت چيزي نيست بخوابه بيدار ميشه خوب ميشه ولي مگه تو چشمات رو باز ميكردي هر چي بهت ميگفتم سودا چشمات رو باز كن باز ميكردي و سريع ميبستي و با دستات چشمات رو ميمالوندي خدا يا شكرت هيچي نشد بعد از 5 مين ديدم چشمات...
22 خرداد 1392

16 ماهگي

عزيز دلم دختر گلم داري روز به روز بزرگت ميشي و من هر روز بيشتر از روز قبل بودنت رو احساس ميكنم و خيلي وقتا باورم نميشه كه اين منا غفاري كه مادر شده و اين  حس چه لذتي داره مخصوصا الان كه ديگه براي خودت اينو رو اونور ميدوي و از پله ها بالا و پايين ميري  عزيزم از اين چند روز و كاراي خوشگلت بگم و شيطنتهات از اينكه هر كاري رو دوست داري خودت انجام بدي و ياد گرفتي لجبازي كني و موقعي كه چيزي رو بخواي سرت رو آروم بزني به زمين انگار خودت هم ميدوني اگه بخواي محكم بزني درد داره و يا پاهات رو بزني به زمين و من تو اون لحظه تو دلم ميخندم به كارت ولي جلوت ميخوام استقامت كنم ولي اينو بگم هميشه بازنده منم و برنده تو  از غذا خوردنت نگم بهتره...
19 خرداد 1392

درگذشت پسر عمه عزيزم

  چشمانم آرامـــــــــــــــــــــــ آرام قصیده باران می خوانند وقتی گوش هایم غزل خداحافظی می شنوند.     الان كه دارم تايپ ميكنم دلم پر از آشوبه و ناي نوشتن رو ندارم و نميدونم چي ميخوام بنويسم و چي بنويسم كه كمي آروم بشم چقدر سخته و چقدر از اين كلمه متنفرم و حتي  فكر كردن بهش هم تموم بدنم رو ميلرزونه  پسر عمه ام 6 ساله كه ازدواج كرده و صاحب يه دختر 3 ساله و خيلي زيبا و خانومي كه واقعا خانوم وخوب كه هميشه خدا در و تخته رو براي هم جور ميكنه  چند ماهي ميشد كه سردردهاي شديدي داشت كه البته اين سردرها ارثي هست چون ما كلا خانواده اي ميگرن داريم  به خاطر همين اصلا اعتنايي نكرده بود...
7 خرداد 1392