سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

خلاصی از عینک

  بالاخره عمل چشمم هم تموم شد از روز عملم بگم كه قبل از عمل اصلا ترس نداشتم ولي وقتي نشستم براي عمل انگار يه تيغه رو ميكشيدن به چشمام و صداي دكتر رو ميشنيدم كه ميگفت چشمات رو حركت نده فكر ميكنم براي هر چشم يه 3 دقيقه اي طول كشيد هر لحظه ميگفتم زودباش زمان بگذر تموم شه درد نداشتم ولي همون تيغه كه ميكشيد به چشمام اذيت ميشدم بلاخره تموم شد عملم چقدر ذوق داشتم همه چيز رو عالي ميديدم تا وقتي رسيدم خونه دردو سوزشي نداشتم ولي بعدش شروع كرد به سوزش كه خاله ميترا هم مثل من بود همش ميگفتم واي كي تموم ميشه از قبل شنيده بودم بخوابيم و بيدار بشيم ديگه سوزشي احساس نميكنيم ولي همش به خودم ميگفتم مگه با اين درد ميش...
7 بهمن 1392

اخرين تاپيك

فكر كنم تا چند ماه نتونم به مانيتور خيره بشم و فردا روز عمل چشم امه  روز 5 شنبه با خاله ميترا رفتيم براي آزمايشهاي چشمم كه يه سري عكس از چشمامون گرفتن و تعين شماه چشم و تشكيل پرونده فكر ميكنم  وز شنبه هم گفتن عمل بايد بكنيم و روز يك شنبه هم پانسمان لنز داريم انگار يه لنز ميذارن داخل چشممون و يك شنبه هم برش ميدارن و روز جمعه هفته ديگه هم يه نگاه ميكنن تا اينجا متوجه شدم خيلي خيلي خوشحالم براي اينكه ميخوام چشمام رو عمل كنم از عيمك و لنز طبي راحت ميشم تنها ترسي كه دارم و همش دلشوره اينه كه  اذيتم نكني هر بار كه گريه ميكني ميگم واي خدايا كمك كن به خير بگذره ديروز براي اولين بار عالي خوردي هر چي بگم كم گفتم همش به خاطر بودن رونيكا ...
19 مهر 1392

عمل چشم

روز پنج شنبه ميرم براي آزمايش عمل چشمم (عمل لازك براي اينكه ديگه عينك استفاده نكنم  و روز شنبه ديگه عمل ميكنم و ميرم اراك خونه مامان جون تا موقعي كه ديدم بهتر شده باشه و بتونم ازت مراقبت كنم اراك ميمونم  خيلي استرس دارم به خاطر اينكه خيلي جديدا اذيت ميكني تو اين 20 ماه انقدر اذيت نميكردي كه جديدا اذيت ميكني بعضي وقتا ميخوام سرمو بكوبونم ديوار از بس بهونه ميگيري  خيلي طاقتم كم شده فكر كنم اين جا به جايي نه تنها به من سخت گذشت به تو هم سخت گذشته و باعث تغيير رفتارت شده از طرفي خودمم يكي از اين عوامل هستم چون خيلي اذيت شدم تو اين جا به جايي و بيحوصلگي من باعث شد تو هم تغيير رفتار بدي خيلي خسته ام بعضي وقتا احساس ميكنم سرم داره ...
15 مهر 1392

جا به جايي

خيلي وقته ننوشتم منو ببخش ولي بي دليل نيست به خاطر جا به جايي منزل و نداشتن اينترنت نتونستم بنويسم برات واقعا دلم براي نوشن خاطرات روزانه ات تنگ شده بود  خيلي شيطون شدي و از طرفي خيلي اذيت ميكني از صبح تا بعدظهر كه بخوام ببرمت بيرون هي ميري جلوي در و كفشت رو مياري و ميزني زير گريه كه دد دد  هر چي ميگم ماماني بعدظهر ميريم فايده اي نداره كه نداره وقتي هم ميبرمت بيرون تا مغازه ميبيني سريع دست منو ميكشوني كه بريم مغازه و هي ميگي هام هام هام وقتي هم ميبرمت مغازه ميخواي كل مغازه رو خالي كني و با گريه و جيغ ميارمت بيرون  راستي تو اين خونه جديد اتاق خواب داري و خيلي خوشحالم چون ديگه خونه ام كثيف نيست و نميزارم تا جايي كه بشه وسا...
13 مهر 1392

سالگرد ازدواج

دومين سالگردي كه تو، فرشته ناز در كنارمون هستي  روز چهار شنبه بعد ظهر مثل روزهايه ديگه بيرون بردمت  و خوشحال از اينكه 5 شنبه با دوستاي وبلاگيمون قرار داشتم و براي اولين بار بود كه ميخواستم ببينمشون و تو ذهن خودم برنامه ريزي ميكردم  وقتي رفتيم خونه ساعت 9.5 شب بود كه بابا احمد با يه جعبه كيك منتظرمون بود و خبر اومدن خاله ميترا و مامان جون اينا رو بهم داد  خيلي خوشحال شدم ولي در كنارش به قرار فردامون فكر ميكردم كه با بچه ها قرار دارم و از طرفي مامان جون اينا براي شام قرار بود خونمون باشه سريع شروع كردم به غذا درست كردن و تا زماني كه مامان جون اينا بيان سرپا بودم و اين دو روز انقدر مشغول بودم كه الان اولين بار در لپ تاپ رو...
25 مرداد 1392

18 ماهگي

عزيزم18 ماهگيت مبارك باشه  بلاخره واكسن 18 ماهگيت هم زده شد  خيلي خوب بود برعكس اينكه از خيلي ها شنيده بودم تو همه واكسن ها سخت تر هستش به نظر من بهترين واكسنت بود كه زده شد تب كه نداشتي فقط يكم بدنت گرم شده بود ولي از ساعت 1 ظهر تا 12 شب نتونستي راه بري اولش خيلي ترسيدم ولي بعدش زنگ زدم به خاله ميترا كه بهم گفت طبيعي هستش   اينم عكس دخترم وقتي نميتونستي راه بري و همش نق ميزدي و مامان منا سرگرمت ميكرد با چيزايه مختلف   دختر گلم جديدا اگه از چيزي كه داري ميخوري بخوريم قهر ميكني  و يه كار ديگه كه ميكني اينه كه هي ميگي ووي ووي و دور خودت ميچرخي خيلي قيافه ات با مزه ميشه فعلا موفق به عكس نشدم ولي وقتي ت...
19 مرداد 1392

از همه چيز از همه جا

الان ميخوامممممممممممممممممممم آتيش بگيرم كلي مطلب نوشتم كه خطا داد ني ني وبلاگ و باعث شد همه مطالبم بپره  به خدا سودا جونم به خاطر اين ني ني وبلاگ من ديگه نميام اپ كنم از بس ميپره 2 ساعت مطلب ميزارم بعد خطا ميده هر بار هم ميگم قبلش يه كپي بگيرم ولي با اين حال يادم ميره سرعتم شبا افتضاحه و منم فقط ميتونم شب ها بيام بنويسم  اصلا يادم نيست چيا نوشته بودم از بس الان ناراحتم   اميدوارم همه رو يادم بياد كه بتونم دوباره برات بنويسم دقيقا 2 ساعت بود  تايپ ميكردم و هر چي يادم بود رو مينوشتم با اين حال به اميد اينكه همه يادم باشه مينويسم دخترم 12 تير بردمت بهداشت براي زدن واكسن 18 ماهگيت كه بهداشت بهم گفت خانوم ماه ديگه...
18 مرداد 1392

بازم تاخير و كلي حرف برايه دخترم

اولين تبريكم رو براي انتخابات رياست جمهوري و روي كار آمدن اصلاح طلب ها روي عرصه سياست  به قول يكي از دوستان : ازآزادی اگرگفتند، بدان دریا سرابی هست بین بد و بدتر چه حق انتخابی هست !!!  دوم از همه رفتن تيم ملي به جام جهاني  بعد هم برسيم به اخبار خودمون  كه اول از همه كلاست كنسل شد چون مكانش عوض شد با ساعتش ديدم تو تابستون اذيت ميشي حتي اگه بخوام با آژانس ببرمت  2. يه سري سي دي برات خريدم عالي هستن واقعا  1. مامي اند مي  2.بيبي سانگ تايم  3.د بامبل بي اگه اشتباه نكنم  ولي مجموعه مامي اند مي رو به همه پيشنهاد ميكنم حتي برايه خوده مادر ه...
19 تير 1392

خدا يا شكرت

چند روزه كه اسهال شديد شدي نميدونم چه كار كنم در روز 7 تا 8 بار شكمت كار ميكنه  داشتم تو اينترنت نگاه ميكردم كه ببينم چيزي و مطلبي ميخونم يا نه و براي اينكه تو هم مشغول باشي رنگ انگشتي هات رو دادم بهت با دفترت يهو ديدم كه داري چشمات رو ميمالوني به هم كل صورت و چشمت رنگ انگشتي شده بود دست و پاهام رو گم كرده بودم ميخواستم همونطوري برت دارم ببرمتت دكتر گفتم واي تا من برسم دكتر كه بدتر ميشي سريع صورتت رو شستم و به خاله ميترا زنگ زدم گفت چيزي نيست بخوابه بيدار ميشه خوب ميشه ولي مگه تو چشمات رو باز ميكردي هر چي بهت ميگفتم سودا چشمات رو باز كن باز ميكردي و سريع ميبستي و با دستات چشمات رو ميمالوندي خدا يا شكرت هيچي نشد بعد از 5 مين ديدم چشمات...
22 خرداد 1392

16 ماهگي

عزيز دلم دختر گلم داري روز به روز بزرگت ميشي و من هر روز بيشتر از روز قبل بودنت رو احساس ميكنم و خيلي وقتا باورم نميشه كه اين منا غفاري كه مادر شده و اين  حس چه لذتي داره مخصوصا الان كه ديگه براي خودت اينو رو اونور ميدوي و از پله ها بالا و پايين ميري  عزيزم از اين چند روز و كاراي خوشگلت بگم و شيطنتهات از اينكه هر كاري رو دوست داري خودت انجام بدي و ياد گرفتي لجبازي كني و موقعي كه چيزي رو بخواي سرت رو آروم بزني به زمين انگار خودت هم ميدوني اگه بخواي محكم بزني درد داره و يا پاهات رو بزني به زمين و من تو اون لحظه تو دلم ميخندم به كارت ولي جلوت ميخوام استقامت كنم ولي اينو بگم هميشه بازنده منم و برنده تو  از غذا خوردنت نگم بهتره...
19 خرداد 1392